سید محمد سپهرسید محمد سپهر، تا این لحظه: 16 سال و 20 روز سن داره
سپیده زهرا السادات سپیده زهرا السادات ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

تاج سر مامان

محمد سپهر در پارک فلاحی

سلام گلم. چهارشنبه که دنبالت اومدم. تو گفتی مامان ما دیگه بزرگ شدیم و رفتیم کلاس خردسال. تازه عمه هم عوض شده. برام گفتی که بعد از ناهار کلاس های شما را عوض کردند . تازه عمه حسینی(مربی جدید) پایه خردسال توی کیف مهدت یه بادکنک گذاشته بود. کلی توی ماشین با بادبادک بازی کردی. یه بادکنک چقدر می تونه یه بچه رو سرگرم کنه؟! بابا در نوبنیاد منتظرمان بود . خاله را تا خونه رساندیم. و بعد تو هوس تاب بازی کردی. تاب بازی همان و کل بازی های پارک را امتحان کردن همان. با با می خواست ما زودتر به خونه بریم تا خودمان را برای رژه فردا آماده کنیم اما تو اصرا به بازی بیشتر داشتی و من مانده بودم که بین تو و بابا کدام را انتخاب کنم که مثل همیشه حرف تور...
3 مهر 1390

وقتی که بابا آمد

سلام گلم.  برات گفته بودم وقتی که با با اومد ، ما خونه مامانی بودیم با  دریافت یه پیامک از جانب بابا متوجه آمدن او شدم. بابا برات یک تفنگ بسیار بزرگ خریده بود. جالبه وقتی تفنگ را در دستان کوچکت لمس کردی گفتی: مامان من می خوام نظامی بشم. و من و با با خندیدیم. آخه تا چند وقت پیش تو می خواستی عمو الاغی بشی. بعداظهر همان روز با هم به مصلی رفتیم تا وسایل مهدت را بخرم. تازه توی مسابقه نقاشی هم شرکت کردی! اینجا خاله روی دستت عکس بادکنک کشیده بود باز هم نقاشی در یک غرفه دیگه! اینجا جایزه بادکنک گرفته بودی اما عکس بادکنک در تصویر نیست. مقصر خودتی از وقتی که موبایلم را در آب انداختی خوب نمی تونم عکس ...
3 مهر 1390

محمد سپهر در مهد

سلام گلی! روز شنبه چون آخرین روزهایی بود که در کلاس عمه ایزدی در پایه نوباوه بودی ، مو بایلم  را به عمه ایزدی دادم که ازت عکس یادگاری با دوست هایت بیندازد.این هم عکس هایت:   سمت راست: محسن ثریایی که تو همیشه اورا حسین ثریایی صدا می کردی وسط: تاج سر مامان سمت چپ: سمانه دست راست: پارسا بعد امیر مهدی خودت و علی رضا تاج سر وسط دو برادر دوقلو ویک نما از ورودی کلاس! نانای نای! بازی! هم بازی یا رفیق؟! از توی این کلاس 27 نفره فقط ت و با دینا و شایان و امیر مهدی به کلاس خانم حسینی می روید!   ...
3 مهر 1390

محمد سپهر و مشغله کاری مامان

سلام گلم عزیزم. آنقدر سرم توی این هفته شلوغه که نتونستم  وبلاگت را به روز کنم. منو ببخش از این بابت. بابا جمعه از ماموریت آمد. او با دادن یک پیامک در 3 سحر منو از آمدن خودش با خبر کرد. ما خونه مامانی بودیم. برای همین صبحانه املت درست کردم و به با با ساعت 6 صبح پیامک فرستادم که به خونه مامانی بیاید. مثل اینکه با با از خستگی پیامک را ندیده بود. صبح که شما با دایی رفته بودید تره بار ، با با آمد . وقتی بابا را دیدی بیشتر از نیم ساعت در بغل بابا بودی . حتی از من خواستی برای بابا بلال درست کنم. اون روز منو زیاد تحویل نگرفتی . اشکال نداره بهت حق می دم . بعداظهر با بابا رفتیم  مصلی برای خرید وسایل لوازم مهدت . گلم قراره روز یکش...
30 شهريور 1390

محمد سپهر و هفته پر کار

سلام گلم عزیزم . دیروز همکارانم از سفر زیارتی کربلا اومدند که به دیدن خیلی از اونها رفتم . عمه غلامی رو یادت هست همون که قبلا به رادیو اورده بودمت ، برات کلی عکس اسب و شتر پیرینت گرفته بود. برات  یه ماشین کنترلی از کربلا سوغات آورده بود. اینجا داخل سرویس بودی! تازه کلی هم ذوق زده شده بودی که سرویس عوض شده بود. حیف که آفتاب به صورتت می خورد! یکی دیگر از همکارانم برات  تی شرت آورده بود . یه چیزی بگم( این قشنگترین تیکه کلام تو هست) یکی دیگه برام پارچه چادری رنگی آورده . دوست داری برات چادر نماز بدوزم. می خندی! آخه  وقتی من نماز می خونم تو دائم زیر چادر من ول ول می کنی. چادرم را می کشی و می گی پس چادر من کو. بیا با...
23 شهريور 1390

محمد سپهر ، چشمت روشن می شود

سلام گلم. یک هفته است که با با به ماموریت رفته! راستش امروز من از صبح دلتنگ با بایی شدم. حسابی جاشو خالی می بینم. من که به سختی با این دلتنگی کنار اومدم. خدا به داد دل تو برسه. چند وقت پیش که با با زنگ زد پای تلفن از او قایق بادی، هواپیما ، تفنگ در دو سایز کوچک و بزرگ  و خرس طلب کرده بودی. تازه با آب و تاب می گفتی: اگه برام نخری می کوبم توی ملاجت. باباحاجی  وقتی صحبت هایت را شنید کلی خندید. مامانی ریسه رفت. ولی دیشب خیلی دلتنگ با با بودی .پای تلفن به بابا گفتی: بابا کی می آ یی؟! یه آب میوه الکی بخر زود بیا!( این تیکه را با بغض گفتی)!. ببین چقدر دوری بابا بهت فشار آورده بود  که  به یک آبمیوه  راضی ش...
23 شهريور 1390

محمد سپهر و عکس یادگاری

  دیروز نه پی روز   وقتی از مهد به سمت سرویس می رفتیم. متوجه شدم که علی رضا  از سال آینده مدرسه می ره و دیگه همراه مامانش به مهد نمی یاد. گفتم علی رضا بیا پیش محمد سپهر بشین یه عکس یادگاری بیندازیم. بعد از عکس علی رضا با عروسک بت منش بازی می کرد. تو کامیونت را به طرف علی رضا گرفتی و گفتی: علی رضا تو با این بازی کن من با عروسکت که علی رضا اونو به تو نداد تازه به خاطر اینکه دلت آب بیفته عروسک مرد عنکبوتی اش را هم در آورد و به تو نداد. تو که از این رفتار عصبانی شده بودی با کامیونت به سر علی رضا  زدی . اشک علی رضا در اومد . من از او به جای تو معذرت خواستم و گفتم علی رضا ببخش. تو هم با قیافه حق به جانب گفتی: چ...
23 شهريور 1390

محمد سپهر و بی خوابی

سلام گل مامان .   یه شب حسابی بی خوابی به سرت زده بود . نمی خواستی بخوابی یا اینکه اصلا خوابت نمی برد. نمی دونم بایستی پرتقال فرو ش را پیدا می کردم. آخر سر من هم سعی کردم به جای غر غر بیخود با هم شب خوبی را پشت سر بگذاریم .  "نا گفته نمونه با با رفت توی اتاق خواب و تا صبح خوابید فکر کنم هزار تا خواب دید "بعد از اینکه حسابی با اسباب بازی هایت بازی کردی، لو گو هایت را کنار هم چیدی  رویش دستمال کاغذی گذاشتی و بالا و پایین می پریدی . تازه اگه من هم چرت می زدم . داد می زدی که مامان نخواب نخواب ! آخه گل مامان می دونی ساعت چنده؟! ...
22 شهريور 1390

محمد سپهر در سفر به خوانسار

سلام گلم چند وقتی بود که بهونه می گرفتی چرا خوانسار نمی رویم .بهت قول دادم  وقتی مامانی از شمال بیاد ، با هم به خوانسار برویم. بابا هم می خواست بره ماموریت به خاطر اینکه نبود بابایی را بیشتر تحمل کنی چهارشنبه شب گذشته با مامانی و خاله زهرا و زینب خانوم راهی سفر شدیم . برای ساعت 22:30 شب  بلیط رزو کرده بودم. فردا صبح زود که خونه خاله رفتیم بهونه گرفتی که چرا همین الان خونه دایی نرفتیم. البته بهونه تو بجا بود چون دلت برای الاغ سواری تنگ شده بود. صبح همان روز به بازار رفتیم تا مقداری سوغاتی مثل: کشک، گز انگبین و عسل بخریم. اینجا کنار زینب خانوم نشسته ای! عصر همون روز به باغ رفتیم و کمی بادام چیدیم . فردای آن روز ب...
22 شهريور 1390