سید محمد سپهرسید محمد سپهر، تا این لحظه: 16 سال و 25 روز سن داره
سپیده زهرا السادات سپیده زهرا السادات ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

تاج سر مامان

مباركت باشه !

عزيزم،  دلم،  نازم   همه بود و نبودم تعطيلات  بهترين بهونه بود كه به قولي كه من و بابا  بهت داديم عمل كنيم. گلي مباركت باشه دوچرخه! البته هنوز هم به فكر اسكوترت هستي و مي گي مامان يعني اگه بري كربلا دوباره برام مي خري ومن با خنده مي بوسمت . مادر ساعت 9:15صبح ...
21 آذر 1391

ترس در فضاي سايبري تا هديه از خانم وكيلي !

سلام عزيز دل مامان يه چند وقتي يه كه دستم  به نوشتن نمي ره نه اينكه مطلبي  براي گفتن نداشته باشم نه گلم لزومي نمي بينم توي اين فضاي بي رحم كه در دست دشمن مديريت مي شه حرف بزنم و از قشنگترين لحظات قشنگ زندگيت صحبت كنم. گلي خيلي دلم براي دوستان اينجا تنگ شده ، خيلي روي خودم فشار آوردم كه ادامه ندم ولي مي بيني كه نشد...... عزيزم اينترنت در دست دشمنه ومن دوست ندارم آينده تو سوخته بشه ، دوست ندارم او از گذشته و آرزوهات بدونه كه به وقتش ازش سوء استفاده كنه....اين هايي كه گفتم ماحصل صحبت هاي دكتر عباسي در همايش فضاي سايبري بود، و از آن روز بود كه تصميم گرفتم نيام و نگم ولي.... عزيزم چند وقتي يه كه  براي ضبط برنامه " سلام كوچولو...
20 آذر 1391

سید مامان در ایسنا

سلام عزیز دلم دیروز که داشتم خبرهای حوزه رسانه را جستجو می کردم متوجه شدم که بازم عکس خوشگلت در خبرگزاری ایسنا کار شده. منظورم همين عكسه: ماجرا از این قرار بوده مثل اینکه خانم اناری خبرنگار خبرگزاری ایسنا با خانم وکیلی مصاحبه ای را انجام داده بود که برای عکس خبری نیز از عکسی استفاده می کنه که شما در بغل ایشون جا گرفتین و از ته دل می خندین.عزیز مامان همبیشه شاد باشی و خوشحال! اين هم لينك خبر در خبرگزاري ايسنا برات مي ذارم به يادگاري: عذرا وکیلی، پیشکسوت رادیو: تبصره: خیلی دلم  برای نشست های خبری تنگ شده چند سال پیش که منم در نقش خبرنگاری ظاهر می شدم  با ذوق وشوق خاصی توی نشست ها حضور پیدا می کردم  دیروز هفتم...
8 آذر 1391

از برف بازی سید در تاسوعای حسینی تا دزدیده شدن اسکوتر

عزیز دلم همه مشغول آماده کردن وسیله پذیرایی از عزادارن حسینی بودند ما هم تازه رسیده بودیم ، وقتی چشمت به برف افتاد از خوشحالی داشتی بال در می آوردی آنقدر بازی کردی که همه  لباسهایت را با خاک و گل یکی کرده بودی. هر چی گفتم الان دسته زنجیر زنی می رسه فایده ای نداشت ، تا اینکه عزاداران به سمت تکیه آمدند و تو هم مشغول زدن سنج شدی . البته به تکیه تیدجان  هم رفتیم که تعزیه را ببینی.برات جالب بود که ماجرای کربلا را باز هم بشنوی و ببینی.چقدر برای علی اکبر حسین ناراحت شدی که شهید شد .در حین تعزیه  هم بی وقفه سوال می پرسیدی که چرا دشمن این کارا را می کنه؟چرا علی اکبر شهید می شه؟چرا دشمن آب را به روی یاران امام حسین می بنده و چرا علی ا...
8 آذر 1391

مسابقه كودكان و محرم 91:

سلام عزيز دلم  امسال كمتر ازت عكس انداختم چون دوست داشتم بيشتر به مفهوم عاشورا بپردازم تا به تصوير آن ! براي همين اين عكس را برات مي ذارم.مراسم عزاداري روز عاشورا  در شاهزاده احمد خوانسار! سيد محمد سپهر در هيات حسيني ! سيد محمد سپهر بعد از مراسم عزاداري سالار شهيدان ! اينم لينك مسابقه كه مربوط به دنياي نفيس است. http://2nyaienafis.niniweblog.com/post1412.php كد سيد محمد سپهر جان 51 است. ...
6 آذر 1391

بابا آمد.....

بابا آمد. ديشب در سرما بابا آمد. بابا با يك سبد زعفران و يك هواپيماي بزرگ براي گل پسر آمد . بعله اين خبر آنقدر خوشايند بود كه محمد سپهر وقتي گل روي بابا را ديد كلي از خوشحالي گريه كرد!معلوم بود كه خيلي دل گل پسري براي بابا تنگ شده بود. عزيزم بابا برات يه هواپيماي  بزرگ خريده بود و چون از مناطق اطراف بيرجند گذر كرده بود برامون گل زعفران آورده بودفكر كنم تا پاسي از شب بيدار بوديم تا زعفران هارا پر كنيم مابقيش هم موند كه ماماني امروز زحمتش را بكشد. صبح با هم زيارت عاشورا رفتيم ، لباس مشكي تنت كرده بودم و مزين شده بودي به يك پرچم ، پرچم" يا ابوالفضل" چند بار اونو بوسيده بودي و گفته بودي كه دلت براي علي اصغر مي سوزه.ديروز هم خاله...
1 آذر 1391

ديشب من كه خوابيدم خواب ......

مي خواستم براي روز يكشنبه بيارمت برنامه "سلام كوچولو"چون شعر دويدم و دويدم به كربلا رسيدم را از حفظ بودي دوست داشتم اين شعر را بخوني تا توي ماه محرم صدات از برنامه "سلام كوچولو" پخش بشه.براي همين با گلريز هماهنك كردم كه اسمت را آفيش كنه. يكشنبه اي بعد از نماز اومدم دنبالت.وقتي به اتاقت رسيدم به مربي ات گفتم محمد سپهر را مي خوام ببرم گفت:خوب بود مي گفتي؟گفتم درروزنگارش  نوشتم گفت:بعد از خواب بچه ها معمولا دفترهارانگاه مي كنيم البته محمد سپهر مي گفت كه مي خواد بره راديو ولي به حرف بچه ها كه نمي شه توجه كرد؟ برام اين نكته خيلي جالب بودبا خنده گل پسري را كه چشمهاش داشت گرم مي شدرا تحويل گرفتم،زود لبسهات. عوض كردم .دم مهد مامان آتوسارادي...
30 آبان 1391

من خوابم مي اومد اما تو....

سلام عزيز دلم شنبه شب  هر كاري كردم بخوابي فايده اي نداشت .خسته بودي اما خوابت نمي اومد.گفتم بهتره  كتاب بخونم داستان(وقت خواب هاپو) را برات مي خواستم بخونم كنارت دراز كشيدم و شروع كردم به خوندن: شب بود هاپو شامش را خورده بود.محمد سپهر هم شامش را خورده.هاپو هم داشت با قطار ، آجره هاي چوبي و توپش بازي مي كرد.محمد سپهر هم كلي نقاشي كشيده.مادر به او نگاه كرد و گفت:وقت خواب است هاپو وقت خواب است محمد سپهر.. همين طوري كه داستان را برات  مي خوندم اسمت را هم چند بار صدا مي كردم  .از اين كار خيلي خوشت اومده بود، و با ذوق و شوق خاص ادامه داستان را گوش مي كردي.كه گفتي: مامان گشنمه.گفتم:چي دوست داري.اين طور مواقع مي خندي و مي گي...
28 آبان 1391