سید محمد سپهرسید محمد سپهر، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره
سپیده زهرا السادات سپیده زهرا السادات ، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

تاج سر مامان

تولد دو سالگی مبارک

  سلام گل گلی مامان. سال اول برات تولد نگرفتیم. به جاش عید که به روستای پدری ات خیر آباد رفتیم  عقیقه ات  کردیم که اگه بتونم عکس ها را از پسر عمه ات بگیرم حتما در پستت می گذارم. تولد دوسالگی ات را درست 12فروردین در خانه خودمان بعد از مسافرتی که به مشهد داشتیم گرفتیم. البته روز قبل کیک سفارش دادم و خاله زهرا  و مامانی را دعوت کردم. مابقی فامیل در مسافرت بودند. تو عاشق کیک و فوت کردن شمعی می گی نه  .نگاه کن! اگه دوست داشتی مابقی عکس ها را ادامه مطلب ببین: کیک تولد! تو از این طرف، زینب از آن طرف! زینب در یک نما! اوج خوشحالی! همراه با داداشی! تعجب! ...
28 دی 1390

موبایل جدید محمد سپهر

سلام گلی مامان می شه مگه تو بازار بری و چیزی خرید نکنی! هرچند که قول دادی پولهاتو جمع کنی تا بابا برات یه کره اسب بگیره ، اما  بی هیچ هم نمی شه و الکی الکی یه چیزی باید بخری. تازه همین چند وقت پیش بود که گفتی: مامان من دیگه نگران نیستم؟!  وقتی پرسیدم نگرانی به خاطر چی؟با تفکری مبهم گفتی: به خاطر اینکه بابا پول داره. شنبه ای که شاه عبدالعظیم رفتیم ، بابا سعی داشت که زود تورا از بازار عبور دهد که گل پسر کنار یک مغازه امر فرمودند: بابا بایستید. رنگ در رخساره بابا نمونده بود. این دفعه شما چه چیزی را می خواستید. وقتی بابا متوجه شد چی می خواهین به خاطر اینکه باز فیلتان هوس هندوستان نکند زودو سریع اسباب بازی موردنظر را خرید، پولش را...
27 دی 1390

محمد سپهر و اربعین حسینی!

سلام گل گلی مامان. شنبه ای حسابی دلم هوس زیارت شاه عبدالعظیم را کرده بود. تصمیم گرفتیم به زیارت این بزرگوار بریم. همین که حاضر شدیم، حرکت کنیم خاله زهرا و بچه ها به خونه مامانی اومدند. خیلی دلت می خواست پیش زینب بمونی و بازی کنی. گفتم: می ریم دوباره برت می گردونم خونه مامانی. خیلی دلم می خواست مامانی  و باباحاجی هم همراهمون بیایند.اما اونا میهمان داشتند. در مسیر کنار  خیمه یک هیات دوتا اسب مجسمه ای ساخته بودند. اسب  تمثال امام حسین که حضرت علی اصغر را در بغل دارد و اسب خونین علی اکبر. به بابا گفتی که دوست داری سوارشان بشی. هوا خیلی سردبود. بعد از آن در پارک شهرری تاب  بازی کردی و سرسره  سواری! آماده شدیم که به حرم ...
27 دی 1390

محمد سپهر و بازی فکری

  سلام عسل مامان. می دونم صبح خیلی خوابت می اومد ولی من که دیشب بهت گفتم باید زود بخوابی تا از قانون جدید مهد تبعیت کنی. آخه دوروزه دیگه اجازه نمی دن که مادرها با فرزندانشون داخل مهد بشن، باید همون جلوی درب بچه ها را تحویل بدن. با کلی ناز و نوازش بیدارت کردم. دولقمه نون و پنیر و سبزی و خیار و گوجه بهت دادم. وقتی خوردی گفتم: دوست داری مثل دیروز بهت آبنبات بدم. موافقت کردی ومن آبنبات دادم که گفتی: مامان  این مال دیروزه امروز هم باید یه آبنبات بدی تا بشه دوتا.  وقتی تحویلت دادم، خودم رفتم دکتر یه کم گلویم درد می کرد. به خاطر اینکه شما مریض نشین دوست دارم زود خوب بشم. جمعه ای دایی حسین سورپرازتون کرد. براتون سه تا بازی ف...
26 دی 1390

محمد سپهر سوار کار می شود!

سلام گل گلی مامان . بابایی قول داده بود که پنج شنبه زودتر از سرکار بیادتا تاج سر مامان را به اصطبل اسبها ببره. وقتی ناهارت را خوردی(البته ناگفته نمونه که به خاطر باباحاجی ما  پنچ شنبه خونه  مامانی اومدیم  تا کمک کنم.البته وقتی باباحاجی داشت استراحت می کردروضه هم رفتیم و تو پسر خوبی بودی ودر روضه آرام نشستی. وقتی حاج خانوم  دعا می کرد تو بلند می گفتی الهی آمین. .من هم برات یه کمپوت آناناس آورده بودم تاوقتی احساس گشنگی می کنی بهت بدم. وقتی آمدیم خونه تو هوس بچگی هات به سرت زده بود می گفتی مامان من نی نی هستم منو بغل کن. و من بغلت کردم و با آرامش بهت سوپ دادم. و تو هم لبخند می زدی و مثل نی نی ها برام پاهایت را تکان می دادی.)...
25 دی 1390

محمد سپهر دلش نی نی می خواد

 سلام گل گلی مامان. البته خیلی وقته که تو دلت نی نی می خواد. اونم نی نی راستکی که مال خودت باشه. قبلا که تو همش بغلی بودی برای اینکه خودت راه بری، الکی گفته بودم که توی شکمم نی نی دارم. ونمی تونم تو را بغل کنم . گفتن همین جمله همان و نی نی خواستن سرکار عالی همان.تازه نه  تنها  براشون اسم انتخاب کردی بلکه گفتی هر کدامشون کجا هستن. سمت راست"ابوالفضل"، وسط"سپیده"و  سمت چپ" علی اصغر".البته اینکه چطور و بر چه اساسی این اسم ها را انتخاب کردی خودش حدیث مفصلی دارد.چند وقت پیش درست زمانی که بابایی رزمایش بود  خانوم پسر عموی  بابا(مادر رسول) فارغ شدند و ما فرصت کردیم که یکشنبه ای بعد از خوردن شام بریم خونشون . تو که از خو...
21 دی 1390

کیف جدید محمد سپهر

سلام گل گلی مامان. خداراشکر دیروز باباحاجی را از بیمارستان مرخص کردند. و اگه خدا بخواد امروزمی ریم، عیادتشون. شنبه ای که قرار بود تورا ببریم مطب چشم پزشکی، بابایی  به خاطر کاری به بازار رفت .همونجا بود که با من تماس گرفت که چه جور کیفی را برای محمد سپهر بخرم. چوم مربی شما گفته بود کیف بزرگتری براتون تهیه کنیم. و چون تو دوست داشتی که کیفت دسته داشته باشه تا اونو روی زمین بکشی به  بابایی سفارش دادم تا برات از چه مدلی بخره. وقتی از مطب چشم پزشکی بیرون اومدیم و بابا بهت کیفت را نشون داد، حسابی ذوق زده شده بودی. شب هم با کیفت   حسابی بازی کردی. کیف اولی را دوسال پیش بابا از ماموریتی که به درگاهان قشم داشته بود ،  برات...
20 دی 1390

محمد سپهر به چشم پزشکی می رود

سلام گل گلی مامان .  برای بعدظهر شنبه برنامه ریزی کرده بودم که حتما تو را چشم پزشکی ببرم، برای همین از بابایی خواستم که بیاید دنبالمان .تقریبا ساعت یک ربع به چهار بود که بابایی تماس گرفت و گفت: چون ترافیکه ما تا ونک برویم. باز هم چون بابایی جایی را نتوانست برای پارک پیدا کنه، من و تو به سمت مطب رفتیم. خداراشکر خانوم دکتر خانوم خوش برخوردی بود. تو هم همکاری کردی و خاله چشمهایت را با دقت دید تازه برایت  سی دی کارتون ماهی گذاشته بود تا بهتر تورا معاینه کند. در آخر هم کتاب داستانی به عنوا ن هدیه بهت داد.خداراشکر چشمهای تو سالم سالم بود. ...
19 دی 1390

محمد سپهر در کلانا

سلام صبح بخیر گل  گلی مامان. صبح که برای خوردن ساندویچ نون و پنیر موزیلا تورا بردم کلانا ، متوجه شدم موبایلم را خونه جا گذاشتم. حسابی ریختم به هم آخه می خواستم اتفاقاتی که جدیدا رخ داده را  در وبت بذارم. بقیه را در ادامه مطلب بخوانید: سلام صبح بخیر گل  گلی مامان. صبح که برای خوردن ساندویچ نون و پنیر موزیلا تورا بردم کلانا ، متوجه شدم موبایلم را خونه جا گذاشتم. حسابی ریختم به هم آخه می خواستم اتفاقاتی که جدیدا رخ داده را  در وبت بذارم.   به هر حال تو صبح هوس نون شیر مال کرده یودی، اما عمه(خانم محمودی) برات گفتند که خیلی وقته نون شیرمال دیگه نمی یارند. تو گفتی: عمه فقط یه دونه برای من بیارید . معمولا وقتی موض...
18 دی 1390

محمد سپهر هم راه افتاده

  سلام گلی مامان چهارشنبه بعدالظهر بابایی بهت قول داده بود که تورا ببره اسب ببینی.اما از آنجایی که خوش شانس بودی، از طرف مهندسی شهرک به بابایی زنگ زده بود که خودشو سریع به خونه برسونه چون خداراشکر قراره برایمان آب شرب شهری بیارن.هرچی پای تلفن بهت گفتم با  بابایی نرو گوشت بدهکار نبود البته بهت حق می دم چون ده روز بابا را ندیده بودی و باید الان مریدش باشی.(البته به خاطر وفق امورات خودت). سرت را درد نیارم  . رفتین خونه وتو گل پسر همینکه به خونه رسیده بودین،  خواب خواب بودی.  البته من به بابایی سفارش کرده بودم که از خونه مامانی برات توی یه ظرف سوپ برداره که وقتی گرسنه شدی بخوری. فکر کنم ساعت شش بعدالظهر بو...
17 دی 1390