سید محمد سپهرسید محمد سپهر، تا این لحظه: 16 سال و 25 روز سن داره
سپیده زهرا السادات سپیده زهرا السادات ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

تاج سر مامان

گریه محمد سپهر با دیدن بابا

سلام گل گلی مامان دیشب که بابا اومد، وقتی متوجه شدی بابا برات هواپیما نخریده ، دستهاتو گرفتی زیر بغلت و های های  گریه کردی. البته گریه دوم تو زمانی بود که با قیچی لب شلوار بابا را قیچی کردی و وقتی بابابه کارت اعتراض کرد،  با حالتی معصومانه گفتی:بابا می خواستم خودم شلوارت را کوتاه کنم. بابا برات ادکلن، شلوارو 3جفت جوراب و اسباب بازی "فوک" گرفته بود. البته نمی خوام بگم که برای من چی خریده بود؟! فقط آنقدر بگم که بابا همیشه خوش سلیقه است و بهترین ها را برای من و تو می خرد.صبح با من مهد نیامدی و گفتی دوست داری پیش بابا باشی.البته بهت حق می دم ده روز بابایی را ندیده بودی و می خواستی امروز تلافی کنی. ...
14 دی 1390

محمد سپهر بابا می آید

  گلی سلام. بازم سلام. همین الان با با بایی تلفنی صحبت کردم. بابایی اگه خدا بخواد ساعت 15 به سمت تهران پرواز داره. برات نگفته بودم، چهار روز بود که  بابایی با ما تماس نداشت. ناگفته نمونه یه کم دلم شور می زد.  دیروز خبر رادیو را زیرو رو کردم تا اثری از خبرنگار رادیو آقای فلاح پیدا کنم. آخه صبحی که توی ماشین بودیم خانم معصومیان گوینده خبر رادیو جوان با فلاح خبرنگار اعزامی در رزمایش ولایت 90ارتباط برقرار کرده بود و من مانده بودم که چطور گوشی آقای فلاح  آنتن می ده اما از گوشی بابایی خبری نیست.برای همین به آقای مغاری سردبیر" پیک بامدادی " تماس گرفتم که از شانس من ایشان هم نبودند. فکر کنم حول و حوش یک ساعت بعد او تماس...
13 دی 1390

محمد سپهر و هدیه فرشته کوچولو

سلام گلی مامان دیروز که اومدم دنبالت ، با خوشحالی هدیه ای به من نشون دادی و گفتی: خاله نفیسه گفته چون پسر خوبی بودی، حرفهای مامان و بابا را گوش کردی، فرشته کوچولو گفته برات هدیه بخرم. آنقدر محمد سپهر با آب و تاب می گفت که خودم هم باورم شد .  روز قبل خاله نفیسه مربی مهد ازم خواسته بود که برای محمد سپهر هدیه ای تهیه کنم تا توی کلاس بهش بده.چون محمد سپهر در سرویس پسر خوبی بود، قول دادم براش هدیه ای بخرم. همزمان هم براش هلی کوپتر خریدم، هم هدیه ای که دیروز خاله نفیسه بهش داد. البته محمد سپهر روحش اصلا از این ماجرا خبر نداره. دیروز تا ساعت 11 شب با تاج سر مامان حسابی بازی کردیم که در خواست چای کرد، براش چای درست کردم که نخورد به جاش یه ف...
13 دی 1390

آشنایی محمد سپهر با جغله کوچولو

  گل گلی مامان یه چند وقتی یه که وبلاگ جغله کوچولو  پا به عرصه وجود و حضور گذاشته است. جغله  قبلا بچه تنبل و بی انظباطی بود  ولی یکروز برای او اتفاقی عجیب افتاد که تنبلی رو برای همیشه کنار گذاشت . ماجرا از آنجا شروع شد که : یک روز ظهر  وقتی جغله  از مدرسه به خونه برگشت  متوجه شد،  پدر بزرگ جون  خیلی مریضه و پدر و مادر و خواهرش جیغ جیغو هم برای اینکه از پدر بزرگ مراقبت کنند به خونه پدر بزرگ رفتن. جغله  تنها کاری که برای پدر بزرگ میتونست اانجام بده این بود که از خدای مهربون بخواد پدربزرگ جون  زودتر خوب بشه. پدر بزرگ همیشه به او می گفت : جغله بچه تنبلی نباش !! و درسات رو ب...
12 دی 1390

دلتنگی های محمد سپهر در دوری از بابا

سلام گل گلی مامان. سلام. صبح چشم پزشک به مهد اومده بود که چشمهای قشنگ شما را با دستگاه معاینه کنه. شما روی صندلی نشستی تا خاله کارش را انجام بده. گل مامان خداراشکر چشمهات صحیح و سالمه.اما از بس که علی رضا لامپ ها را خاموش و روشن کرد و چشم پزشک احساس کرد که اگه برای بار دوم شمارا روی صندلی بنشاند شاید همکاری نکنی از من خواستن شمارا به چشم پزشکی که معرفی می کنن ،  ببرم.  واما اندر احوالات محمد سپهر: از وقتی که بابا رزمایش رفته اخبار را با دقت بیشتری می بینی، شاید بابا را بببینی. گلی در دعای ندبه که صبح روز جمعه از چابهار به طور مستقیم پخش شد، یه لحظه دوربین بابا را نشان داد با شادی گفتم:" بابا حسن بابا حسن". تو که خواب بو...
12 دی 1390

یادش بخیر محمد سپهر

سلام گلم. خوبی؟!  فکر کنم دیگه از خواب بیدارشده باشی؟! دیشب  پیش خاله نشسته بودی و خواهش می کردی که خاله لب تابش را روشن کنه و سی دی ببینی. از بس که من سردرد داشتم.متوجه کارهای تو نبودم.  خاله می گه هم سی دی زبانت را دیدی،هم تام وجریی و خونه مادر بزرگه رو.  فقط یادم می یاد ساعت  12 شب بود که منو از خواب بیدار کردی که دستشویی داری. دوباره بیدارم کردی که چایی و کیک می خواهی.گیج خواب بودم بلند شدم و برات یه فنجان  چای دم کردم و یه قطعه کیک. وقتی خوردی ، دستای منو توی دستات گرفتی و گفتی، خوابم نمی یاد. گفتم بسم الله بگو و بخواب. صبحی بدجوری خواب خواب بودی. دلم نیومد بیدارت کنم. فقط بوسیدمت وبردمت دستشویی . وبه خدا...
6 دی 1390

عکس محمد سپهر در روزنامه جام جم

گل مامان  داشت یادم می رفت مطلبی را بهتون بگم. یادته با زینب خانوم اومدین استودیوی برنامه سلام کوچولو. فکر کنم تقریبا دوشنبه 25 مهر بود که تو به استودیو اومدی و شعر قورباغه را خوندی. چون مامان   دست به قلم خوبی داره.  از خاطره اون روز یه گزارش نوشت و شنبه همین هفته  سوم دی ماه در روزنامه جام جم چاپ شد. صبح روزنامه را خریدیم و یک نسخه از اون را به تو دادم که به مربی و همکلاسی های مهدت نشون بدی! متن را در ادامه بخوانید:     از" خردسال" دیروز تا " سلام کوچولو" امروز گزارشی از یک برنامه چهل ساله در رادیو ایران گزارش : زهره زمانی عکس : ابوذر ابراهیم وقتی به همراه ابوذر ابراهیم (عکاس) وارد ...
5 دی 1390

شبی که بابا می خواست به رزمایش بره!

  سلام گل گلی مامان.دیشب بابا داشت وسایلش را برای رزمایش  آماده می کرد . تو هم حسابی مشغول بازی بودی. من هم وسایل را جمع می کردم  آخه قراره این چند روزی که بابایی پیش ما نیست  ما خونه مامانی و با با حاجی بریم.  تو هم تمام اسبازی هایی که دوست داشتی با خودت همراه کنی در ساک قرمز گذاشتی! ساک قرمز و اسباب بازی های محمد سپهر! فکر کنم ساعت 10 شب بود که تازه فیلت هوس هندوستان کرده بود و مشغول کار با قیچی و برش عکس ها از مجلات شدی.   حواست نه به کار، نه به تلویزیون بلکه به باباست! کار با قیچی! به بابایی گفتی بابا منو هم رزمایش می بری. خیلی اصرار می کردی. بابایی به خاطر اینکه دلت نشکنه گف...
5 دی 1390

محمد سپهر و عاشورای حسینی – خوانسار

وقتی از خواب بیدار شدی ، دوست داشتی مرغ و خروس ها را تماشا کنی ، با خاله رفتی روی پله ها نشستی  تا خاله مرغ و خروس ها را از طویله بیرون کند، من هم از فرصت استفاده کردم و تخم مرغ آبپزت را آوردم تا بخوری، دوست نداشتی زرده تخم مرغ را بخوری ، گفتم اگه نخوری خانوم مرغه دیگه برات تخم طلا نمی ذاره! رفتیم خونه دایی تا برایت مقداری میوه بردارم و با بابا  رفتیم سر جاده تا بریم خوانسار که پسر دایی ، مصطفی ما را خوانسار بردو تو مشغول دیدن مراسم بودی. طبل زنی! در هیات ! دسته عزاداری! عشق طبل نه موسیقی! . اینجا کنار حسنسیه دوراه بود که چای خوردی وقتی با بابا وارد حسنیه شدی قرار شد بعد از بیست دقیقه بعد بیر...
26 آذر 1390

محمد سپهر و تاسوعای 1433

سلام گلم ، امسال محرم با بابا و مامانی و خاله آزاده و بابا حاجی رفتیم خوانسار . البته  یکشنبه شب رفتیم ترمینال جنوب تا با ماشین  های تعاونی 17 راهی شویم.  از اونجا رفتیم روستای سرسبز سنگ سفید. هوا خیلی سرد بود، وقتی رسیدیم تو گفتی گرسنه هستی ومامانی برایت تخم مرغ محلی نیمروکرد. همچنین مقداری شله خوردی و خوابیدی.  روز تا  سوعا دایی نذر داشت که با شیر کاکایو  و چای و شیرینی  از عزادارن حسینی پذیرایی کند.وقتی صبحانه خوردی زود لباس هایت را تنت کردم، سربند روی کلاهت گذاشتم و مچ بندهای "یا حسینت" را را روی کاپشن چرمت قرار دادم. با احمد دایی حسابی طبل زدی و می گفتی داری آهنگ می زنی.   پشت به نور ، با احم...
22 آذر 1390