سید محمد سپهرسید محمد سپهر، تا این لحظه: 16 سال و 20 روز سن داره
سپیده زهرا السادات سپیده زهرا السادات ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

تاج سر مامان

محمد سپهر و محرم 1432

معمولا در این ایام کسی درست و حسابی از دیگران احوالپرسی نمی کنه. اگه هم احوالپرسی کنه حتما در پایان سخنانش  می گه "لعنت بر یزید". گل مامان ما پارسال دهه اول محرم  در روستای خیر آباد بودیم. آنجا مراسم تعزیه مفصلی می گرفتند. حتی اسب و آورده بودند و با قهوه از میهمان ها پذیرایی می کردند. گل مامان وقتی تو گوسفندها را دیده بودی که سر بریده بودند، خیلی اشک ریختی تا جایی که دست روی سرشان کشیدی و گفتی: گریه نکن. بعد به من گفتی: مامان چرا سر گوسفندها را می برند. چرا علی اصغر را شهید کردندو چرا های دیگه که من مجبور شدم داستان کربلا و مظلومیت امام حسین(ع) و یارانشان را برایت هزار هزار بار تعریف کنم و تو باز بخواهی گوش کنی. نمی دونم از این...
21 آذر 1390

سید کوچولو عیدی می ده!

  سلام گل من سلام سید کوچولوی مامان و بابا عید شما مبارک روز شما فرخنده در این ساعات مبارک و مقدس از خدای مهربون می خوام که آخر و عاقبتت را بخیر کنه. سری توسرها پیداکنی.وبه قول قدیمی ها دست به خاکستر بزنی برات طلا بشه. از موقع ای که شما بدنیا اومدید همیشه عید سعید غدیر خم یا  میمانی دادیم یا با شکلات و شیرینی از میهمانامون پذیرایی کردیم. گلی مامان تازه از موقع ای که شما مهد اومدید در این روز وقتی کوچکتر بودی به دوستانت شکلات تعارف کردی. پارسال هم با بابایی رفتیم بازار و برای همه بچه ها قاب عکس هدیه خریدیم. امسال چون کار بابا خیلی حساب و کتاب نداشت و دیر به خونه می اومد ، عید به همراه دایی و بابا و خودمون رفتیم ب...
8 آذر 1390

گشت گذار محمد سپهر در خوانسار

سلام گلم خوبی !  برات گفته بودم در سفری که با هم به خوانسار رفته بودیم .  چون شارژ موبایلم تمام شده بود از همه صحنه ها نتوانستم عکس بندازم. برای همین با گوشی خاله عکس انداختم . این هم مابقی ماجرا  به روایت تصویر! تو و زینب خیلی با هم بازی می کردین. دست هم را می گرفتین و از سربالایی به سرعت پایین می آمدین. اینجا چوب به دست می خواستی بادام بتکانی و مثلا به دایی کمک کنی. برای اینکه سرگرمتان کنم رفتیم قسمت دشت تا الاغ پیدا کنیم و سواری! اما جای الاغ دوتا گاو سیاه گنده دیدیم. تو که اصلا از گاو نترسیدی ولی احمد می ترسید! آفتاب و ...واقعا گاوه دیدن داره! اینجا ...
19 مهر 1390

محمد سپهر در سفر به خوانسار

سلام گلم چند وقتی بود که بهونه می گرفتی چرا خوانسار نمی رویم .بهت قول دادم  وقتی مامانی از شمال بیاد ، با هم به خوانسار برویم. بابا هم می خواست بره ماموریت به خاطر اینکه نبود بابایی را بیشتر تحمل کنی چهارشنبه شب گذشته با مامانی و خاله زهرا و زینب خانوم راهی سفر شدیم . برای ساعت 22:30 شب  بلیط رزو کرده بودم. فردا صبح زود که خونه خاله رفتیم بهونه گرفتی که چرا همین الان خونه دایی نرفتیم. البته بهونه تو بجا بود چون دلت برای الاغ سواری تنگ شده بود. صبح همان روز به بازار رفتیم تا مقداری سوغاتی مثل: کشک، گز انگبین و عسل بخریم. اینجا کنار زینب خانوم نشسته ای! عصر همون روز به باغ رفتیم و کمی بادام چیدیم . فردای آن روز ب...
22 شهريور 1390

محمد سپهر بر می گردد!

  هر رفتی اومدی داره. یا به قول قدیمی ها نخود نخود هرکه رود خانه خود. با قطار به سمت تهران آمدیم. هرچند که دلت در مشهدبود. آنقدر خسته بودی که بی حال روی صندلی قطار نشستی و بعد از خوردن چیپس گرفتی و خوابیدی! شب بخیر عزیزم. خواب گوسفند ، کبو.تر ، موتور سواری، خواب خوش ببینی! ...
5 شهريور 1390

محمد سپهر در روستای پدری

  سلام گلم عزیزم.  تو روستا را خیلی دوست داری . چون هم آب و هوا خوبه . همین اینکه بابا و مامان پیشت هستند و حسابی بهت خوش می گذره. اینجا با   ماشین بولدوزر محمد نوه عمه ات بازی می کنی .  حسابی هوا گرم بود ولی مگه تو ول کن معامله بودی. کلاه سرت گذاشته بودی و با ذوق و شوق بازی می کردی! خاک بازی ، انگار راستکی راننده بولدوزر هستی و بایستی خاک ها را حمل کنی! ببین چه ژستی گرفتی! و اینجا مکانی آشنا و محلی برای گذراندن همه اوقاتی که تو در روستا هستی. مگه می تونی فراموش کنی. دیدن این همه گوسفند. و تو می شوی چوبان و آنها باید فرامین تو را گوش کنند. ویک عکس از صاحب خونه! ...
2 شهريور 1390

محمد سپهر در باغ پدری!

  به همرا بابا و عموجواد به سمت باغ رفتیم.تو حتی کبوترو ماشین بولدوزرت را هم با خودت آوردی! دائم ماشین را داخل جوی آب می انداختی و دنبالش می دویدی! کلی بازی کردی! اینجا هم پسته دیده بودی! اما جون مامان هنوز نرسیده بود که برات مغز کنم !  و چیدن انار نارس! دوباره بولدوزر.... گفتی مامان این گل چقدر شبیه خورشیده؟! اسمش چیه؟! برای اولین بار بود که گل آفتاب گردان را می دیدی! گلی که مثل خورشید به همه لبخند می زنه!. تو در اینجا هم بع بعی هارا فراموش نکرده بودی و برایشان علف چیدی! وانگور... خیلی خوشمزه بود. وقتی یک خوشه انگور چیدی با آب و تاب برام خوندی: " چه خوشگل ...
2 شهريور 1390

محمد سپهر و خراب کردن اسباب بازی

سلام گلم. عزیزم. دیشب چون اولین شب احیا بود و من تا صبح در امازده پنج تن بیدار بودم. صبح خواب موندیم و نتوانستیم زود سر کار بیام. می دونی ساعت چند اومدیم. فکر کنم یازده صبح بود. برای همیم بعد از وقت اداری سرکار ماندم تا کسری نخورم . اما خوش به سعادتت خواب بودی که بغلت کردم. و توی ماشین بابا گذاشتم تا ببردت خونه. واما.... تا حالا فکر کردی یک اسباب بازی چقدر در دست تو دوام می یاره. اگه یه سر به اتاق خودت بزنی با کوهی اسباب بازی درب و داغون روبرو می شی. اگه باور نمی کنی حتما برو و ببین. مشهد که بودیم در عرض دو روز دوتا اسباب بازی را خراب کردی. هلی کوپتری که با هزار زحمت با التماس از بابایی برات خریدو اتوبوس موزیکال.   ا این ...
29 مرداد 1390

محمد سپهر و کبوترهای حرم

سلام گلم عزیزم . تو که سحر مثل مامان و بابا از خواب بیدار می شی و می گی روزه کله گنجشکی می گیری . چند روزی یه که  از سفر به مشهد برات صحبت می کنم. پس این یکی را هم گوش کن. سعی کردم که شب قبل تو رو زودتر بخوابونم تا فردا صبح زود به حرم امام رضا(ع) بریم. صبحانه نخورده راه افتادیم. عمه قمرت می گفت حداقل یه چایی بنوشید. از او اصرار واز ما انکار . توی راه کیک و آبمیوه خریدیم . سر قبر شیخ طبرسی رفتیم تا کیک وآبمیوه امان را بخوریم.    بعد رفتیم به سمت حرم. طبق معمول باز هم کبوتر دیدن و تو انگار نه انگار که همین دیروز کبوتر دیدی ! فکر می کنی عرض چند دقیقه تونستی کبوتر بگیری! کبوتر بازی چه کیفی داره! ...
22 مرداد 1390

محمد سپهر و حرم امام رضا(ع)

من و تو و بابایی به سمت حرم حرکت کردیم. انگشتر بابایی خراب شده بود و می خواست اونو تعمیر کنه بعد از پرس و جوی فراوان متوجه شدیم که بایستی به پاساژ " زیست شرق " برویم! تو چون توی مغازه های اطراف حرم هلی کوپتر دیده بودی دایم بهانه گرفتی و هلی کوپتر می خواهی! بهت گفته بودم که بعد از حرم برات می خرم چون اجازه نمی دهند اسباب بازی داخل حرم برده شوداما گوش تو به این حرفها بدهکار نبود! از باباخواستم که برات اسباب بازی ای که با سلیقه تو انتخاب می شود ، خریداری کند و تو یک هلی کوپتر آبی رنگ انتخاب کردی! نه انگار که تو قبلا از این اسباب بازی ها داشته ای !؟ همون جا مشغول بازی شدی.   وقتی به حرم امام رضا (ع) ...
12 مرداد 1390