سید محمد سپهرسید محمد سپهر، تا این لحظه: 16 سال و 25 روز سن داره
سپیده زهرا السادات سپیده زهرا السادات ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

تاج سر مامان

محمد سپهر ، مامان برنده شد!

سلام گل گلی مامان یادته  یه چند باری تا ساعت هفت محل کار می موندم . شاید به خاطر نداشته باشی چون برات برنامه ریزی کرده بودم که بابایی دنبالت بیاد و با هم  شنا برین.بگذریم. دوشنبه ای  در جشنواره صدا و رسانه از مامان به خاطر اینکه ارتباط گستر فعالی بوده تقدیر کردند.این تقدیر به خاطر این بود که در شش ماه گذشته تقریبا 44 گزارش از پشت صحنه های برنامه های رادیویی تهیه کرده و  ما حصلش  در مجله سروش هفتگی و"قاب کوچک " ضمیمه روزنامه جام جم و روزنامه ایران چاپ  شده بود. حوزه معاونت صدا تصمیم گرفته بودند که من را انتخاب کنند و این قضیه برایم خیلی ارزشمند بود.اینکه مهندس صوفی معاون صدا تمامی گزارش های منو تک تک خونده، روش ن...
26 بهمن 1390

محمد سپهر و خرید عید!

سلام عسل مامان  می دونم که الان توی مهد و توی خواب ناز هستی. آرزو دارم که همیشه خوابهای خوش ببینی. شنبه ای بابایی زود اومد دنبالمون (حول و حوش ساعت  13) تا ا با هم به بازار بزرگ بریم ومن بتونم خریدی داشته باشم. البته خاله آزاده هم مارا همراهی کرد. چون ناهار نخورده بودیم دو تا  ساندویج  ودوتا دلستر خریدم.انگار گل مامان تواز ما گرسنه تر بودی. می گفتی: محمد سپهر از همه گرسنه تره اول اونوسیر کنید.وقتی رسیدیم بازار تا بابا ماشین را پارک کنه بهونه گرفتی که دوست داری سوار کالسکه اسب بشی.خاله مشغول دیدن اجناس مغازه ها شد و من و تو توی صف ایستادیم تا عمو اسبی  بیاد چون خیلی ها توی صف ایستاده بودن ،   روی پای خودم ...
25 بهمن 1390

بنرمحمد سپهر در راهپیمایی 22 بهمن

سلام گل گلی مامان. روزت بخیر. امروز که سرکار اومدم ابوذر ابراهیم"برادر مدیرمان و مسئول تبلیغات رادیو ایران" بهم گفت: خانومی چرا نیامدی غرفه رادیو در خیابان جناح. گفتم مگه چه خبر بود؟!گفت :  نشد بهت بگم  از عکسی که محمد سپهر در برنامه "سلام کوچولو" حضور پیدا کرده بود ، بنر تهیه کرده بودیم  و در غرفه رادیو ایران در خیابان جناح گذاشته بودیم.خیلی افسوس خوردم. فکرشو بکن اگه می دونستم به هر قیمتی که شده بود محمد سپهر را به اون غرفه می بردم و کنار بنرش یه عکس یادگاری می انداختم. البته به محمد سپهر حق می دم که اون روز خیلی بهم گفت: مامان تو شور(یعنی شعور) نداشتی که منو جایی ببری تا شعر بخونم. با هزار علاقه و شوق شعر " ای ایران  ا...
24 بهمن 1390

محمد سپهر در راهپیمایی 22 بهمن

 سلام عسل مامان. صبح قشنگت بخیر. دیروز من و تو و بابایی با هم رفتیم راهپیمایی . بماند که چون طبق معمول شب دیر خوابیدی صبح هم دیر از خواب بلند شدی .  صبحانه برایتان املت درست کرده بودم. من و بابا صبحانه خوردیم و منتظر بودیم که آقا از خواب بیدارشن. ساعت می گذشت فکر کنم 10 صبح بود که بیدار شدین و گفتین گرسنه هستین. زود صبحانه ات را دادم.داشت دیر می شد حاضرت کردم و راه افتادیم تا بریم راهپیمایی. توی مسیر  هر جا که عکس امام خمینی را می دیدی می گفتی: امام زود نرو  ما داریم می آییم راهپیمایی ! وقتی می گفتم مامان تو که می دونی امام پیش ما نیست. بردم خونه شون را دیدی. در جوابم  می گفتی: آره دلم برای امام خیلی سوخت. همین...
23 بهمن 1390

محمد سپهر در نمایشگاه مهد

سلام عسل مامان. صبح قشنگت بخیر. دیشب دیر خوابیدی فکر کنم ساعت دو نصفه شب بود. به خاطر همین صبح خواب موندم ساعت 6:20 دقیقه از خواب بیدار شدم ولی می دونستم به سرویس نمی رسم . بابا هم مارا تا نوبنیاد آورد.  البته تصمیم گرفتم  از این به بعد اگه دیر بخوابی پیش بابات بذارم وخودم تنها بیام سرکار . خودت می دونی و باباکه چطوری روزتون را بگذرانید؟! بگذریم.سه شنبه هفته پیش توی مهد نمایشگاهی از آثار و کاردستی های شما به مناسبت دهه مبارک  فجر  برپا کرده بودن. ساعت 10:30 صبح  آمدم مهد که خانم خادم گفت : می تونید بچه را نیز همراهتان کنید. زود از پله ها بالا اومدم ووارد کلاستان شدم  مشغول خوردن سیب بودی، تامنو دیدی با خوشحالی...
23 بهمن 1390

محمد سپهر در پخش رادیو

سلام گل گلی مامان. صبح قشنگت بخیر .می دونم امروزم خیلی خوابت می اومد حتی صبح کلی بهونه گرفتی.اما گلی مامان تا کی می خوای شبها دیر وقت بخوابی .دیشب تا 12 شب بیدار بودی مامان به خاطر خودت زود بخواب نه به خاطر مامان! می خوام به گذشته برگردم . درست زمانی که بعد از مرخصی زایمان من به سرکارم برگشتم. توی این 6 ماهه خیلی از کارها درست و حسابی انجام نشده بود.مدیرمون آقای ابراهیم خیلی مرد بود که جایم را حفظ کرده بود و نیرو نیاورده بود. باید یواش یواش کارها را شروع می کردم.  اولین گزارش رادیویی را درست در آذرماه گرفتم .برنامه "این یک برنامه خانوادگی است" . به خاطر دارم بعد از اینکه کارم تموم شد چون تو توی خونه مامانی بودی اومدم دنبالت و با باب...
18 بهمن 1390

محمد سپهر به نماز جمعه می رود!

سلام عسل مامان. می دونم که هنوز خوابت می یاد آخه دیشب ساعت 1:30 شب خوابیدی.گلی نمی گی اینقدر دیر می خوابی ، فردا را چطور می خواهی بگذرانی. چند وقتی یه که وردزبونت شده چرا امام فوت کرده؟چرا شاه از کشور فرار کرده و مسائلی از این دست.همه اینها باز می گرده به زمانی که رفتی جماران و از نزدیک خونه امام خمینی (ه) را دیدی. توی این یکسال فرصت نشد که ببرمت و موزه کاخ  سلطنتی را از نزدیک ببینی.اما هروقت که عکس امام را می بینی می گی امام دوستت دارم. با ذوق و شوق خاصی تصاویر پیروزی انقلاب اسلامی را از تلویزیون می بینی.  نمی دونم چه جوری شد که متوجه شدی آقا خامنه ای برای نماز جمعه این هفته می آیند دانشگاه تهران. اصرار پشت اصرار که ما حتما باید...
15 بهمن 1390

محمد سپهر و نمایشگاه اسباب بازی!

سلام عسل مامان. ظهر قشنگت بخیر.دیروز بعد از نماز جمعه چون در خیابان حجاب بودیم ، راحت سری هم به نمایشگاه زدیم. از غرفه های آریا ، نبات کوچولو ، کانون پرورشی و خیلی دیگر از غرفه ها دیدن کردیم. حسابی نقاشی کردی، با خمیر بازی شکل آدمک درست کردی.در غرفه شیرین عسل با کاغذ   دوچرخه ساختی .  بابا برات شمشیر، توپ بادی بزرگ ، عروسک گردان شگل  گوسفند خرید.همچنین سری هم به غرفه بابای بیتا زدیم .کلی احوال مامان بیتا را از بابایی اش  پرسیدیم و بابایی برات  جت هدیه خلاقیت خرید. اما حسابی خسته بودی با زور توی غرفه ها می آمدی حق بهت می دم چون هنوز ناهار نخورده بودی وازصبح توی نماز جمعه بودی. بنابراین زود به خونه برگشتیم که تو...
15 بهمن 1390

یه نفس راحت!

سلام عسل مامان. صبح قشنگت بخیر. صبح برفی ات بخیر! الهی خیر دنیا و آخرت ببینی. آخش یه نفس راحت بکشم. خسته شدم دوهفته مدام هی  با عجله و استرس کارکردم.آخش تموم شد.آخش چقدر دلم برای دوستان گل تاج سر مامان تنگ شده بود.آخش..... گلی دیروز صبح که رسوندمت مهد، چون یه کم دیر رسیده بودیم، آ نقدر حواست به بچه ها بود که یادت رفته بود به خاله نفیسه بگی صبحونه نخوردی و تا ظهر گرسنه مونده بودی.دیروز که شنیدم صبحانه نخوردی کلی ناراحت شدم.آخه گلی مامان تو که اینقدر قشنگ به مامان می گی به چی احتیاج داری پس چرا توی کلاس... بگذریم. امروز با وجودی که بابایی زحمت کشید و مارا آورد تقریبا 7:15 دقیقه صبح در سازمان بودیم ، ترسیدم ببرمت مهد و تا ظهر روده کو...
11 بهمن 1390

محمد سپهر و یه روز تعطیل!

سلام گل گلی مامان. جمعه ای هوس کرده بودی که بری و حیوانات موزه دارآبادرا ببینی،چون همین چهارشنبه  من امتحان دارم از بابایی خواستم که به تنهایی خواسته شمارا برآورده کند.بابا هم به دوست دوران سربازی اش  سالاری زنگ  می زند،اوهم با دخترش اعلام آمادگی می کنند که شمارا همراهی کنند. وقتی که وسایلت را آماده کردم گفتی: برای خرگوش ها هویج می گذاری. چندتایی هویج پوست کندم ، تا تو به همراه  خرگوش ها بخوری.گفتی: پس میمون ها چی؟گفتم:از بابا بخواه که موز بخره. مثل اینکه بابا سرراه چند تا موز نسبتا شل برای میمون ها خریده بود. حالا از شانس تو بود یا دختر آقای سالاری که موزه تعطیل بود بابا تصمیم می گیره که شماها را اصطبل اسب ببره. ام...
9 بهمن 1390