سید محمد سپهرسید محمد سپهر، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره
سپیده زهرا السادات سپیده زهرا السادات ، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

تاج سر مامان

بازهم محمد سپهر فیلش یاد هندوستان کرد!

سلام گلی مامان. چهارشنبه طبق معمول زودرسیدیم . همچین که داشتم تورا به مهد می بردم صدای دعا از مسجد می آمد خدا خدا می کردم که بیدار نشی چون بنا به عذری نمی خواستم در مسجدشرفیاب شوم. همین که گذشتیم سرت را بالا آوردی ولی حرفی نزدی. نفس راحتی کشیدم و به راهم ادامه دادم. وقتی بردمت مهد انگار که سوار اسبت شده باشی با پاهای مبارک به پهلوهای من زدی که یاالله می خوام برم زیارت عاشورا.تسلیم شدم . گفتم باشه می برمت اما به شرطها و شروطه ها.اینکه: 1-  پیش من بشینی و از جات تکون نخوری. (چون من نمی تونم قسمت پایین مسجد بیایم) 2- بچه خوبی هستی. حرف گوش می کنی و صبحانه ات را کامل  می خوری. لبانت را غنچه کردی و بوسم کردی و گفتی:چشم عزیز دل...
9 بهمن 1390

اول فقط قطار بازی بود!

  سلام گل گلی مامان. یکشنبه ای 26 صفر  تعطیل رسمی بود. رحلت حضرت رسول اکرم(ص) و شهادت امام حسن مجتبی(ع). بابا صبح زود رفت محل کارش چون می خواستند هیات عزاداری راه بیندازند. خیلی دلم می خواست که تو را هم با خودش ببره. اما تو خواب بودی. فکر کنم تقریبا ساعت 9صبح بود که از خواب بیدار شدی. سفره صبحانه را پهن کردم. اما تو خواستی که قطار بازی کنی.  گفتم : اول صبحانه. گفتی: ریل های قطارم را درست کن. فکری به ذهنم رسید  . زود ریل هایت را چیدم . قطار را هم روی ریل گذاشتم . گفتم آقای لوکوموتیو ران وقتی قطار می ایستد شما باید لقمه های خودتان را بخورید تا انرژی بگیرید که بتوانید این همه مسافر را جابجا کنید. لبخندی از رضایت روی ...
3 بهمن 1390

برف بازی!

سلام گل گلی مامان. بعداظهر شنبه که اومدم مهد دنبالت  ، گفتی: مامان برف اومده، زود  دستکش هامو دستم کن. خدارحم کرد که دست کش ها توی کیفت بودوگرنه جواب تورو چی می خواستم بدم. کلاه را گذاشتم سرت. شال گردنت را بستم، تا من کفش هامو پام کنم تو رفتی بودی جلوی مهد وبا  امیر بناگر(دوستت) مشغول بازی بودی. گفتم: مامان بیا بریم  که به سرویس برسیم. اما تو دلت آدم برفی می خواست . قول دادم که توی شهرک درست کنیم. به بابایی زنگ زدم که زود بیاید زیر پل هوایی. بعد همگی با هم رفتیم پارک جنگلی لویزان تا برف بازی کنیم. البته ناگفته نمونه چون جای پای سگ و شغال روی برف بود ترسیدیم وارد جنگل بشیم. همون اطراف کلی بازی کردیم. محمد سپهر  ...
3 بهمن 1390

نقطه سر خط

سلام گل گلی مامان. صبح که از خواب بیدار شدم تقریبا 5صبح ، از پشت پنجره که بیرون را نگاه کردم، دیدم برف قشنگی روی زمین نشسته آخه ما طبقه دهم هستیم و تا دور و برمون را نگاه نکنیم چیزی متوجه نمی شیم. زود وسایلت را آماده کردم و کفش چکمه ات را داخل کیف گذاشتم.  بعد از خوردن چایی دونفره (من و بابا) البته با خرما آماده رفتن شدیم. ساعت 6:30 فکر کنم تقریبا 15 دقیقه کنار اتوبان ایستادم تا سرویس رسید. دستام از سرما یخ کرده بود. به بابا اشاره کردم که شما را زود بیاره. خواب خواب بودی. از بابا گرفتمت، بغلت کردم و داخل سرویس شدیم وزود روی یه صندلی خالی گذاشتمت تا وسایل را مرتب کنم. که متوجه شدم بابایی ساندویج نون و پنیری که صبح با عشق براش درست کر...
1 بهمن 1390