سید محمد سپهرسید محمد سپهر، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره
سپیده زهرا السادات سپیده زهرا السادات ، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

تاج سر مامان

محمد سپهر و مشغله کاری مامان

سلام گلم عزیزم. آنقدر سرم توی این هفته شلوغه که نتونستم  وبلاگت را به روز کنم. منو ببخش از این بابت. بابا جمعه از ماموریت آمد. او با دادن یک پیامک در 3 سحر منو از آمدن خودش با خبر کرد. ما خونه مامانی بودیم. برای همین صبحانه املت درست کردم و به با با ساعت 6 صبح پیامک فرستادم که به خونه مامانی بیاید. مثل اینکه با با از خستگی پیامک را ندیده بود. صبح که شما با دایی رفته بودید تره بار ، با با آمد . وقتی بابا را دیدی بیشتر از نیم ساعت در بغل بابا بودی . حتی از من خواستی برای بابا بلال درست کنم. اون روز منو زیاد تحویل نگرفتی . اشکال نداره بهت حق می دم . بعداظهر با بابا رفتیم  مصلی برای خرید وسایل لوازم مهدت . گلم قراره روز یکش...
30 شهريور 1390

محمد سپهر و هفته پر کار

سلام گلم عزیزم . دیروز همکارانم از سفر زیارتی کربلا اومدند که به دیدن خیلی از اونها رفتم . عمه غلامی رو یادت هست همون که قبلا به رادیو اورده بودمت ، برات کلی عکس اسب و شتر پیرینت گرفته بود. برات  یه ماشین کنترلی از کربلا سوغات آورده بود. اینجا داخل سرویس بودی! تازه کلی هم ذوق زده شده بودی که سرویس عوض شده بود. حیف که آفتاب به صورتت می خورد! یکی دیگر از همکارانم برات  تی شرت آورده بود . یه چیزی بگم( این قشنگترین تیکه کلام تو هست) یکی دیگه برام پارچه چادری رنگی آورده . دوست داری برات چادر نماز بدوزم. می خندی! آخه  وقتی من نماز می خونم تو دائم زیر چادر من ول ول می کنی. چادرم را می کشی و می گی پس چادر من کو. بیا با...
23 شهريور 1390

محمد سپهر ، چشمت روشن می شود

سلام گلم. یک هفته است که با با به ماموریت رفته! راستش امروز من از صبح دلتنگ با بایی شدم. حسابی جاشو خالی می بینم. من که به سختی با این دلتنگی کنار اومدم. خدا به داد دل تو برسه. چند وقت پیش که با با زنگ زد پای تلفن از او قایق بادی، هواپیما ، تفنگ در دو سایز کوچک و بزرگ  و خرس طلب کرده بودی. تازه با آب و تاب می گفتی: اگه برام نخری می کوبم توی ملاجت. باباحاجی  وقتی صحبت هایت را شنید کلی خندید. مامانی ریسه رفت. ولی دیشب خیلی دلتنگ با با بودی .پای تلفن به بابا گفتی: بابا کی می آ یی؟! یه آب میوه الکی بخر زود بیا!( این تیکه را با بغض گفتی)!. ببین چقدر دوری بابا بهت فشار آورده بود  که  به یک آبمیوه  راضی ش...
23 شهريور 1390

محمد سپهر و عکس یادگاری

  دیروز نه پی روز   وقتی از مهد به سمت سرویس می رفتیم. متوجه شدم که علی رضا  از سال آینده مدرسه می ره و دیگه همراه مامانش به مهد نمی یاد. گفتم علی رضا بیا پیش محمد سپهر بشین یه عکس یادگاری بیندازیم. بعد از عکس علی رضا با عروسک بت منش بازی می کرد. تو کامیونت را به طرف علی رضا گرفتی و گفتی: علی رضا تو با این بازی کن من با عروسکت که علی رضا اونو به تو نداد تازه به خاطر اینکه دلت آب بیفته عروسک مرد عنکبوتی اش را هم در آورد و به تو نداد. تو که از این رفتار عصبانی شده بودی با کامیونت به سر علی رضا  زدی . اشک علی رضا در اومد . من از او به جای تو معذرت خواستم و گفتم علی رضا ببخش. تو هم با قیافه حق به جانب گفتی: چ...
23 شهريور 1390

محمد سپهر و بی خوابی

سلام گل مامان .   یه شب حسابی بی خوابی به سرت زده بود . نمی خواستی بخوابی یا اینکه اصلا خوابت نمی برد. نمی دونم بایستی پرتقال فرو ش را پیدا می کردم. آخر سر من هم سعی کردم به جای غر غر بیخود با هم شب خوبی را پشت سر بگذاریم .  "نا گفته نمونه با با رفت توی اتاق خواب و تا صبح خوابید فکر کنم هزار تا خواب دید "بعد از اینکه حسابی با اسباب بازی هایت بازی کردی، لو گو هایت را کنار هم چیدی  رویش دستمال کاغذی گذاشتی و بالا و پایین می پریدی . تازه اگه من هم چرت می زدم . داد می زدی که مامان نخواب نخواب ! آخه گل مامان می دونی ساعت چنده؟! ...
22 شهريور 1390

محمد سپهر در فروشگاه

  عزیز مامان وقتی باهم به فروشگاه می ریم تو زود و سریع اول هرچیز سبد خرید را با خودت همراه می کنی. تازه می گی چون بزرگ شدی و قراره به کلاس خردسال بری باید خودت وسایل را توی سبد بگذاری همچنین خودت وسایل را برداری. چقدر هم لذت می بری وقتی صندوقدار با دستگاه وسایل چیده شده را به سمت جلو حرکت می دهد. وقتی هم خرید تمام می شه خودت سبد را سر جاش می گذاری! تبصره:(چند روزی یه که معلم مهدت (به قول خودت عمه ایزدی) گفته: بچه هایی که بزرگتر می شن کلاس خردسال می رن اما بچه هایی که موقع سال جدید گریه کنن اونا رو می برن مقطع شیر خوار تازه مای بی بی هم می کنندش. حالا فکر کن مای بی بی  به اون بزرگی رو باید از کجا تهیه کرد) واما عکس هات: ...
22 شهريور 1390

محمد سپهر و کمک به مامان

  سلا م گلم. عزیزم. فرشته کوچیک مامان .که هر کاری ازت بر می یاد انجام می دی.  ماه رمضون امسال به من خیلی کمک می کردی . می خوای برات تعریف کنم . پس گوش کن: گفتی مامان خیلی تشنمه آب میوه می خوام.  می خواستم برات آب سیب بگیرم. تو همیشه در گرفتن آب میوه به من کمک می کنی. ببین این طوری .. اول خود میوه را امتحان می کنی که مزه اش چطوری یه؟!  بعد که مطمئن شدی آب اونو می گیری. میوه را داخل دستگاه می اندازی و با گوش کوب آن فشار می دهی. اینجا هم انگشتت را زیر آب میوه می گیری و اونو مزه مزه می کنی! خوشمزه است! فکر می کنین  چه جوری قد محمد سپهر به دستگاه آب میوه گیری می رسه؟! ...
15 شهريور 1390

محمد سپهر و عید فطر

سلام گلم . عید قشنگت مبارک. تو که همراه من گاهی وقتها برای خوردن سحری از خواب بیدارمی شدی و به قول خودت روزه کله گنجشکی گرفتی.  گل مامان موقع انداختن سفره افطارهمیشه به من توی چیدن وسایل کمک می کردی. به هر حال روزه هات قبول و عیدت مبارک. صبح بعد از خواندن نماز عید فطر( نا گفته نمونه که وقتی عکس آقا را از تلویزیون تماشا می کنی می گی مامان منو ببر خونه آقا خامنه ای. چرا آقا نمی یان خونمو ن و از  این حرف ها...آخه قبلا که به مناسبت سالگرد حضرت امام خمینی  تورو برده بوم حسینه جماران کلی بهونه گرفتی که چرا امام فوت کرده. من می خوام اونو ببینم ومن کلی داستان از محبت های ایشان در حق کودکان برات تعریف کرده بودم و قول دادم که حتما ت...
12 شهريور 1390

محمد سپهر در دماوند

سلام گلم عزیزم. دومین جمعه ماه مبارک رمضان بعد از خوردن سحری با دائی و مامانی و باباحاجی رفتیم دماوند. مامانی مشغول چیدن آلبالو شدو تو گفتی فلفل می چینی! اینجا کنار بوته های گوجه فرنگی و فلفل دلمه ای هستی.با خوشحالی مشغول چیدن شدی. احساس می کردی که کشاورزی هستی که باید محصولاتت را جمع و جور کنی! چون پسر زرنگی شده بودی به مامانی هم کمک کردی. بعد توی بالکن اومدی و به قول خودت رقصیدی. تازه از بس گرسنه شده بودی موز هم خوردی!   اینجا کنار عروسک های پت و متت دراز کشیدی!   ...
5 شهريور 1390

محمد سپهر و احیا

سلام گلم عزیزم. طاعاتت قبول باشه . دیروز که اومدم دنبالت خواب خواب بودی. طوری آهسته بغلت کردم که خوابت نپره. سوار سرویس شدیم به سمت خونه مامانی. حتی اونجا هم رسیدی. خواب بودی. من هم فرصت را غنیمت شمردم و با تو تا ساعت6بعداظهر خوابیدیم. شب می خواستیم با هم بریم احیا. تو دائم می گفتی مامان الان بریم. من بعد می خوابم ها. تقریبا ساعت 12 شب بود که با خاله آزاده به سمت امامزاده پنج تن لویزان حرکت کردیم. قول داده بودی که خودت راه می آئیی و من فقط دست تورا می گیرم. قسمت بالای امامزاده تقریبا نزدیک مقبره شهدا نشستیم. کمی با ماشینت بازی کردی. از من خواستی کفش هایت را پاکنم تا بدوی. وقتی چند بار رفتی و آمدی. گفتی مامان یه چیزی بهت بگم . گفتم :دو ت...
2 شهريور 1390
1