سید محمد سپهرسید محمد سپهر، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره
سپیده زهرا السادات سپیده زهرا السادات ، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

تاج سر مامان

هفته دفاع هم گذشت!

سلام عزيز دل مامان خوبي؟گلم امسال نتونستي رژه نيروهاي مسلح را از نزديك ببيني ؟چون مسافرت بوديم.شايد وقتي يه كم بزرگتر شي بپرسي مامان هفته دفاع مقدس را براي چي گرامي مي دارند؟براي چي رژه برگزار مي شود ؟ مگه مي خوان چه چيزي را يادآوري كنند؟ عزيزم ، امروز برايت مي نويسم كه فردا وقتي به آن مراجعه كردي شايد كمي از سوالهايت را جواب يافته يابي. جرم ما اين بود  كه تصميم گرفته بوديم خودمان سرنوشت خودمان را بنويسيم .آنها كه دستشان از سفره چرب و چيلي مملكت ما كوتاه شده بود ديدند همه چيز دارد از دست مي رود .بايد كاري كرد.راحت ترين كار اين بود كه خودشان دور بنشيند و يك بيمار رواني را تشويق و تجيز كنند كه بيايد بخشي از خاك مارا بگيرد و مارا از كر...
11 مهر 1391

روز شكر!

سلام عزيز دلم گلبوته ام خوبي مامان ؟   ببخش كه صبحي خوابت رو به هم زدم . باور كن چاره اي نداشتم . عصر ديروز حسابي با زينب خانوم توي پارك بازي كردي درست وقتي كه به سر سفره افطار رسيديم از خستگي داشت خوابت مي برد كه با زور چند قاشقي برنج  و  خورشت قورمه سبزي بهت دادم كه فقط معده ات خالي نمونه.  بماند كه پاهايت حسابي حسابي كثيف و سياه شده بود چون بدون كفش  برعكس سرسر ه بازي مي كردي. فكر كنم ساعت دو نصفه شب بود كه از خواب بيدارم كردي كه مامان گشنمه .به سرعت برق برات غذاي را گرم كردم و خوردي.گفتم مامان جون بريم حمام چون پاهاتون خيلي كثيفه و زشته كه اينطوري با مامان برين مسجد( به خاطر اينكه مهد را سم پاشي مي كنن چهارشنبه...
28 مرداد 1391

همكاري رسانه اي

سلام عزيز دلم . گاهي احساس مي كنم شايد حرفهاي خودموني من و  شما به درد خيلي  هاي ديگه بخوره براي همين تصميم گرفتم آن مطالب را به پايگاه خبري  رسانه كودك ارجاع بدم تا ديگران هم از آن استفاده كنند. و اين طوري شد كه همكاري من با اين رسانه آغاز شد . در اين عكس  سه موضوع: اين شبها گلسرخي ،  محمد سپهر و شعرهاي رمضاني در برنامه سلام كوچولو و محمد سپهر و عمه نشيبا مشاهده مي شود: ...
23 مرداد 1391

در بهشت باز است

سلام عزيز دلم  سلام گلبوته من ديشب  شب قشنگي بود هم دلاورمردان قهرمانمان در المپيك خوش درخشيدند، هم    دل شكسته ما حريم امن پيدا كرد. گلي مامان خواب خواب بودي اما به حرمت همون امامزاده اي  كه رفته بوديم تا از اونجا  خدا را بهتر صدا كنيم ، بين دعاي جوشن كبير چند بار از لبات بوسه گرفتم ، چند بار كف دستان كوچكت را به سمت آسمون بلند كردم ، چند بار به قيافه همچو ماهت كه زير نور ماه قشنگتر شده بود نگريستم و باز خواسته ها ، حاجت هاي  دلم را به زبان آوردم. حاجت هاي دوستان ني ني وبلاگي ، اونايي كه دلشون پر مي زنه براي آغوش گرفتن ني ني ، اونايي كه خيلي ملتمس به دعا بودند ،  خاله هاي مهربون چه اونايي كه ...
18 مرداد 1391

اين شبها گلسرخي:

سلام عزيز دل مامان .اين شبها موقع افطار بعد از اينكه يه لقمه نون و پنير و سبزي با مامان و بابا مي خوري  ، شش دانگ حواست مي ره به تماشاي سريال "خداحافظ بچه" هنوز بابا اخبار 20:30 را ديده نديده كنترل را دستت مي گيري تا كسي اونو روي كانال 3 تنظيم كنه.تقريبا شعر تيتراژش را حفظي .  بعد با دقتي خاصي اونو نگاه مي كني.بماند كه همون  شبهاي اول زود اسم بازيگر اول زنش را ياد گرفتي و با غرور خاصي گفتي:" ليلا گلسرخي".يه شب كه محو تماشاي سريال بودي با خنده خودتو توي بغلم انداختي( البته من هنوز مشغول خوردن افطار بودم)  كه :  اي كاش گلسرخي مامان من بود.نزديك بود لقمه توي گلوم بپره كه با خنده ادامه دادي: يعني تو به جاي گلسرخي بودي؟...
15 مرداد 1391

فردا هم افتخار خواهي كرد؟!

سلام  ناز بوته مامان.سلام تنها دردونه مامان. عصر ديروز با چه غرور و افتخاري لوح هاي بابا را تا منزل رسوندي.با وجودي كه حمل كردن دولوح براي تو كار سختي بود اما آنقدر مشتاق خودت را نشان دادي كه بابا اجازه داد تقديرهاي جديدش را تو بياري. گلي نمي دونم امروز كه اين مطالب را مي خوني چندساله هستي.هنوز بابا و مامان پيشت هستند يا نه ؟ نمي دونم زندگي بر وفق مرادت هست يا نه ؟ كسي هست كه وقتي بي تابي ،  دستهايش را زير  سرت بگذارد و نوازشت كند؟! مامان همين الان كه دارم اين مطالب را مي نويسم بغض فرو خورده اي در گلويم هست كه  بي اختيار اشكم را روانه مي كند. گلكم ، عزيزم ، تنها بهونه زندگيم، مادر ،  داري چه كار مي كني؟ ...
18 تير 1391