سید محمد سپهرسید محمد سپهر، تا این لحظه: 16 سال و 20 روز سن داره
سپیده زهرا السادات سپیده زهرا السادات ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

تاج سر مامان

از برف بازی سید در تاسوعای حسینی تا دزدیده شدن اسکوتر

عزیز دلم همه مشغول آماده کردن وسیله پذیرایی از عزادارن حسینی بودند ما هم تازه رسیده بودیم ، وقتی چشمت به برف افتاد از خوشحالی داشتی بال در می آوردی آنقدر بازی کردی که همه  لباسهایت را با خاک و گل یکی کرده بودی. هر چی گفتم الان دسته زنجیر زنی می رسه فایده ای نداشت ، تا اینکه عزاداران به سمت تکیه آمدند و تو هم مشغول زدن سنج شدی . البته به تکیه تیدجان  هم رفتیم که تعزیه را ببینی.برات جالب بود که ماجرای کربلا را باز هم بشنوی و ببینی.چقدر برای علی اکبر حسین ناراحت شدی که شهید شد .در حین تعزیه  هم بی وقفه سوال می پرسیدی که چرا دشمن این کارا را می کنه؟چرا علی اکبر شهید می شه؟چرا دشمن آب را به روی یاران امام حسین می بنده و چرا علی ا...
8 آذر 1391

لحظات خوش در سرزمين مادري!

سلام گلبوته مامان مي دونم كه هنوزتوي  فكر الاغ سواري هستي يا شنيدن صداي مرغ و خروس؟! عزيزم عروسي دخترخاله بود وما آماده سفر به سرزمين مادري.خوشحال از اينكه مي توني يه صبح را با صداي بع بعي هايي كه كاه و يونجه را با لذت مي جوند و به صحرا مي روند ، بيدارشوي. بابا چون مشغله كاري داشت بعد از عروسي به تهران بر گشت اما من و تو مانديم و از لحظه لحظه هواي پاك روستا استفاده كرديم و لذت برديم. وچقدر ذوق زده شدي وقتي كه الاغ سواري كردي،  زير گردن گوساله را نوازش كردي و گفتي:  شير  مي خواي .دنبال مرغ و خروس ها كردي و با دقتي شگرف به بع بعي ها و گاوها نگاه مي كردي. وقتي با احمد خاك بازي مي كردي و گردوي تازه خوردي . وقتي كه...
1 مهر 1391

چمخاله و اوقاتي خوش:

عزيز دلم تقريبا ظهر دوشنبه 6 شهريور ساعت 12:30 اومدم مهد دنبالت تا با بابا بريم خونه و با دوست و همكار بابا كه پسر بچه اي به نام بنيامين 6 ساله داشت  به سمت چمخاله حركت كنيم. توي مسير خونه گرفتي خوابيدي من هم به سرعت وسايل سفر را جمع كردم و بعد از نماز حركت كرديم .مسير طولاني و قشنگ بود من و بابا نشده بود ناهار بخوريم ولي براي توي راه الويه درست كرده بودم. اما نمي دونم چقدر دوست بابا عجله داشت كه زود برسه هرچي اصرار كرديم  قدري توقف كرده و استراحت كنيم انگار گوششان بدهكار نبود فكر كنم ساعت 8 شب بود كه جايي ايستاديم و من تونستم چند لقمه الويه بخورم.خسته و كوفته ساعت 11 شب رسيديم محوطه قشنگي بود بعد از دوچرخه سواري با بنيامين كه پدر ...
18 شهريور 1391

درخشش خوشه هاي گندم!

سلام  فرشته قشنگم خوبي ، صبحي در حالي كه خواب بودي با بوسه اي از صورت همچو ماهت ،  تركت كردم . عزيزم درسته كه توي لحاف و تشك پيش ماماني خوابي ولي مي دونم كه فكرت هنوز در خوانسار و روستاست. عزيزم هنوز حرفت در گوشم زنگ مي زنه كه مي گفتي: مامان بمونيم.مامان آخه چرا بيشتر مرخصي نگرفتي كه بيشتر بمونيم.مامان خونه خاله به من خيلي خوش گذشت آخه شبها خواب هاي خوب خوب مي ديدم. مامان..... عزيزم در فرصتي كه بدست اومد درست شب عيد با دايي و ماماني و باباحاجي و خاله به سمت خوانسار حركت كرديم.در هول و استرس عيد بودم يعني عيد اعلام مي شه يا نه .افطار در پارك دليجان بوديم ، بماند كه حسابي بازي كردي  سوار هلي كوپتر شدي و قطار و بهونه گرفته ...
31 مرداد 1391

محمد سپهر در جمكران :

سلام عزيز دلم صبح قشنگت بخير . امسال شب نيمه شعبان قسمت شد كه با هم در جمكران باشيم.باور كن قسمت ها را خدا تعيين مي كند و بس! قرار بود شب نيمه شعبان عروسي پسر همكار بابا باشيم چون براي بابا ماموريت پيش اومد كه بره چابهار فرصت را غنيمت شمردم و من هم ثبت نام كردم براي جمكران.گلي مامان چهارشنبه هول هولكي كارها را كردم تا بعد از نماز ظهر و عصر  من هم راهي بشم.به ماماني هم گفته بوديم بياد مسجد بعد از نماز اومدم دنبالت مهد. قبول دارم كه خواب بودي ولي چاره هاي نبودنمي تونستم بغلت كنم چون كيف بزرگي را با خودم حمل مي كردم.وقتي كه اتوبوسمان مشخص شد و روي صندلي هايمان نشستيم ، بروبچه هاي رفاه با دادن يه شاخه گل مارا به قصد جمكران بدرقه كردند. ...
17 تير 1391

گشت و گذار محمد سپهر در سرعين

عزيزم سلام صبح امروز به تهران رسيديم .هرچه اصرار كردم پيش ماماني بموني گوشت بدهكار  نبود كه نبود . با وجود خستگي تمام بعد از خوردن صبحانه لباس هايت را اتو كردم و به سمت محل كار راه افتاديم.چون يه لقمه نان خورده بودي در مغازه كلانا در پارك وي برات صبحانه يه ساندويج بوقلمون خريدم تا گشنه وارد كلاس نشي. گلي خاله جور كرده بود كه از چهارشنبه در سرعين باشيم.براي همين عصر سه شنبه زود وسايل را گذاشتم تا بعد از عروسي آقاي يزداني( همكار يا  سرباز) بابا براي ساعت 23:30 دقيقه شب در ترمينال غرب باشيم و با ماماني و آبجي مريم(خواهر زاده ام)  و خاله به اردبيل وبعد سرعين باشيم. وقتي به ترمينال رسيديم در بغل بابا  افتاده بودي و التماس ...
10 تير 1391

تولد گل!

عزيز دلم تولدت بود.از ته دل  خوشحال بودم چون چهار ساليه كه  شاهد شكوفا شدنت هستم . شب قبل از خير آباد به مشهد اومديم ولي اكثر فاميل پدري ات در روستا بودند.گلي مامان بعد از اينكه حمامت بردم از بابا خواستم كه به نيت   تولدت شام پيتزابخوريم و بابا چون پيتزايي نديده بود كباب خريد و با پسرعمه هات خورديم. فرداي اون روز كلافه كلافه بودم به خاطر چيزهايي كه تو نمي دونستي.به خاطر واقعيتي كه يه عمر باهاش دست و پنجه  نرم كرده بودم ولي انگار اين بار نمي تونستم تحمل كنم.خدايا چقدر روحم خسته ست.خدايا چقدر آدم هايي كه دور و برمان زندگي مي كنند در لباس بز اما صفتي گرگ گونه دارند.محمد عزيزم نمي خوام بگم به خاطر چه چيزي ناراحت بودم.د...
5 ارديبهشت 1391

عید در روستای پدری!

سلام خوشبوترین شکوفه دنیا. دومین روز از بهار رفتیم  به روستای پدری ات خیر آباد.توکه عاشق صحرا و گاو و گوسفندی و دل خوشی من  به همین چیزها! گلگم بازی تو شده بود شن بازی شاید روزی سه بار لباس هایت را عوض می کردم.حتی ناهار را هم در حین بازی می خوردی. رفتن به  سر باغ و باز گل بازی.آنقدر شن بازی می کردی که انگار دوش شن گرفته باشی و لای موهایت پر از گردو خاک می شد. بماند که .با آن وضعیت چون متاسفانه هنوز گاز کشی نشده بود ، چطور حمامت می بردم  و لباس هایت را می شستم  واما ماحصل این سفر: 1-    برای  اولین بار خوابیدن در زیر کرسی را تجربه کردی.تا جایی که حتی وقتی میهمان زیاد خونه مادر بزرگت می اومدند...
27 فروردين 1391

محمد سپهر و تحویل سال نو

  گلکم تنها دل خوشی من به دنیا بازم سلام. قربون اون خنده ها وشیرین زبونی هات که در پشت پرده بدو بدوهای زندگی محو می شه! مگه این بدو بدوهای ما تمام شدنیه! شب تحویل سال آروم خوابیده بودی.لباسهاتو از تنت در آوردم طوری که بیدار نشی. و لباس های عیدت را تنت کردم.بعد رفتم حمام و دوش گرفتم و همه چیز را مرتب کردم .فکر کنم ساعت 4صبح از خواب پریدم.زود زنگ زدم به خونه عمو محمدت که بگم ما بیداریم و با هم بریم  سمت حرم .با کلی مکافات بابا را از خواب بیدار کردم کاپشنت را تنت کردم و عمو آمد دنبالمان و ما را تا مسیری برد. فکر کنم کمتر از یک دو ساعت بیشتر نخوابیده بودم. نماز  صبح را در یک هتل خواندیم.جالب بود سرایدار مسجد اجازه نمی داد ...
22 فروردين 1391