چقدر دلتنگ عاشورائیم!
سلام عزیز دل مامان خوبی؟! گلم شرمنده که تقریبا یک ماه نتونستم ببرمت مسجد برای زیارت عاشورا.گلی من مقصر نبودم چه کار کنم که روزای شنبه و چهارشنبه از ساعت 8 صبح تا 12 برایمان کلاس گذاشته بودند و چهارشنبه ها با چه استرسی تورا مهد می بردم و خدا خدا می کردم که متوجه نشی امروز چهارشنبه و روز خواندن زیارت عاشوراست!
خداراشکرکه کلاس تموم شد.خداراشکر که این چهارشنبه تونستم تورا مسجد ببرم و خداراشکر که تو پسر خوبی بودی. پیشم نشستی و عاشورا خواندی . با اسباب بازی هات بازی کردی و صبحانه خوردی.
قبل از اینکه به سمت مسجد بیاییم گفتی: مامان خیلی دلم برای اون خانومه تنگ شده.منظورت خانم محمدی بود که یهو سرو کله اش پیدا شد با اون لبخند همیشگی ! برای خانم محمدی تعریف کردم که محمد سپهر به خاطر کلاس من نتونسته بود مسجد بیاد. واو تورا سوار ماشینش کرد و تا مسجد آورد.
وقتی زیارت عاشورا تمام شد و بردمت دم کلاستان در مهد، متوجه شدی که تولد یکی از بچه هاست.با عجله لباس هایت را در آوردی و گفتی: دیدی مامان دیر رسیدیم.گفتم گلی خودت زیارت عاشورا می خواستی. گفتی : دیر رسیدیم مونده بودم که با این خواسته هات چه کار کنم هم خدا را می خوای هم خرمارا!
مابقی عکس ها را ادامه مطلب ببینید:
در حین بازی!
اینجا می گفتی: من دارم شهید می شم ، هلی کوپتر سقوط کرده ، گوسفند هم مرده
بازی!
به خاطر دل پسرم!
گفتی : مامان فقط از اینها عکس بنداز و توی وب بذار
کنار مقبره شهداء!