امروز چقدر تنهام !
سلام گل پسرم خوبي .خيلي دلم مي خواست كه اين چندروزه با هم به مسافرت بريم و خوش بگذرانيم ولي به دلايلي نشد . در عوض ديروز با ماماني و بابا و دايي رفتيم دماوند و حسابي خوش گذرانديم بماند كه برگشتني اشكت گوشه مشكت شد كه بمونيم ولي خب بايستي امروز من و بابا سر كار بوديم.براي همين از بابا خواستم تورا پيش ماماني ببرد.صبح كه مسير پارك وي تا جام جم را پياده طي مي كردم احساس كردم چقدر تنها هستم.گلي باور مي كني بدون تو پوچم .چيزي نيستم تمام غرورم به وجود تو بسته شده وامروز كه نيستي دستان كوچكت را در دستانم بگيرم ، د ر خود گم شده ام.
نزديك مغازه كلانا كه رسيدم خاطرات اين چند روزه ات در ذهنم زنده شد كه دوباره كليك كرده بودي كه صبح ها برات ساندويج بگيرم. با وجودي كه مي دانستي عمه دير در مغازه را باز مي كند ولي تو خواسته ات را تكرار مي كردي.. به خاطر اينكه ما با سرويس به محل كار زود مي رسيديم ، تصميم گرفتم كه تورا كنار درب حراست بذارم و زود انگشت بزنم و بر خلاف همه از محل كار به سمت پارك وي برگرديم و منتظر باز شدن مغازه بمونيم تا عمه در را ساعت 7:30 صبح باز كنه و تاج سر چشمش به جمال ساندويج اونم ساندويج بوقلمون باز بشه .
البته به من قول دادي كه كار هر روزت اين نباشه و از اين به بعد هر بار كه هوس كردي راهي ساندويچي بشيم وبه نون و پنير و كره و خامه خودمان قانع بماني.
محمد سپهر در كلانا:
مابقي عكس ها را در ادامه مطلب ببينيد:
انتظار براي باز شدن مغازه:
مامان پس كي باز مي شه ؟!
به به چقدر خوشمزه ست:
روز از نو روزي از نو...
بفرمائين خوشمزه ست:
عكس ها مربوط به هفته پيش حول حوش ساعت 7:30 صبح است .