محمد سپهر و آخرين چهارشنبه شعبان :
سلام عزيز دلم آخرين چهارشنبه ماه شعبان بود و آخرين مناجات شعبانيه .
هر چي ازت خواستم با هم بريم مسجد گوشت بدهكار نبود آخه يه توپ گذاشته بودي توي كيف مهدت و مي خواستي توپ بازي كني.يه چند روزي بود كه بچه ها كنار چمن مهد توپ بازي مي كردند و بعدش نوشمك مي خوردند. دورت بگردم كه بدون نوشمك مي خواستي فقط بازي كني تا اينكه محمد صدرا اومد و بازي دو نفريتون جون گرفت تا اينكه دخترها هم مي خواستن توي بازيتون سهيم باشن.
وقتي بچه ها تك تك بنا به صحبت مادرانشون وارد مهد مي شدند. هر چي خواستم ما هم بريم كلاس قبول نكردي و گفتي مامان مي خوام هيزم جمع كنم تا آتيش درست كنم در حين صحبت با تو و راضي كردنت موزت را دادم تا بخوري ، پوستش را روي هيزم ها گذاشتم و گفتم : ماماني نگاه كن تا بعدظهر موزها پخته مي شن برگشتني مي ياييم و نگاه مي كنيم بعد آسوده خاطر وارد كلاست شدي.
بد جوري دلم لك مي زد كه تو ي مناجات شعبانيه حضور پيدا كنم با همكارم شكوفه وارد مسجد شديم.همين كه خانوم محمدي ما را ديد گفت: امروز كه براي محمد تفنگ آب پاشي آوردم محمد را نياوردي.روي گل خانوم محمدي را بوسيدم و گفتم: امروز بدجوري دلش بازي مي خواست ولي حتما مي آورمش.بعد از خواندن دعا و خوردن صبحانه زود رفتم محمد سپهر را كه مشغول شستن دست و صورتش بود رااز مهد تحويل گرفتم و با هم رفتيم مسجد تا هديه اش را از خانوم محمدي بگيره.
جا داره كه اينجا از خانوم محمدي كه به قولش عمل كرد تشكر كنم .
هم خانوم محمدي و هم محمد سپهر خوشحال بودند: