آرزوي كوچك محمد سپهر
سلام عزيز دل مامان چند وقتي بود كه دوست داشتي يك شب را در دماوند به صبح برساني.
خيلي دلت مي خواست توي بهار خواب سرت را روي بالش بذاري و به خواب بري.
آخرين روزهاي ماه شعبان قبل از ايام روزه داري بهترين فرصت بود كه به آرزوي قشنگت برسي.
پنج شنبه بعدظهر با ماماني و باباحاجي ودايي و بابايي به سمت دماوند رفتيم و تو از هواي پاك طبيعت استشمام كردي.كلي با بيلچه و سطلت خاك بازي كردي و مهمتر از اون به ماماني كمك كردي تا خيارها را از بوته ها بچيند.چقدر نردبان را گرفتي تا گيلاس ها و آلبالو ها چيده شود و باز سيب ها را چيدي و لذت بردي.
وقتي مطمئن شدي كه شب مي مانيم بالشت را آوردي در بهار خواب و خوابيدي.
ما چون به پيشواز ماه رمضان مي رفتيم سحري پاشديم و سحري خورديم. اما شما راحت و آسوده بدون هيچ دغدغه اي سير خوابيدي .داشتم به ماماني كمك مي كردك كه صدام كردي مامان بيا پيشم بخواب.گفتم گل پسر بلند شو صبحانه ات را بخور بعد از كش و قوسي به پاهات بلند شدي و صبحانه اي به طعم گيلاس خوردي.
وقتي شنيدي قبل از ظهر برمي گرديم كه روزه هامون باطل نشه اشك مي ريختي و اصرار كه ما كم مونديم، بمونيم.بابا قول داد كه دوباره بيياييم دماوند و به شما خوش بگذره.
عشق مامان لحظات همه خوش
ما بقي عكس ها را در ادامه مطلب ببينيد:
شير بلال خوردن با طعم دراز كشيدن:
ديدن گيلاس ها:
و شستن دستهاي كوچك:
يه ژست كنار استخر:
و درخت انگوري كه هنور ميوه اش غوره هست:
صبح روز بعد درخت سيب :
و كمك گل پسر :
اينجا مي خواستي كارت بي ريا باشه به دوربين نگاه نمي كردي.
قربون دل كوچيكت