درخشش خوشه هاي گندم!
سلام فرشته قشنگم خوبي ، صبحي در حالي كه خواب بودي با بوسه اي از صورت همچو ماهت ، تركت كردم . عزيزم درسته كه توي لحاف و تشك پيش ماماني خوابي ولي مي دونم كه فكرت هنوز در خوانسار و روستاست.
عزيزم هنوز حرفت در گوشم زنگ مي زنه كه مي گفتي: مامان بمونيم.مامان آخه چرا بيشتر مرخصي نگرفتي كه بيشتر بمونيم.مامان خونه خاله به من خيلي خوش گذشت آخه شبها خواب هاي خوب خوب مي ديدم.
مامان.....
عزيزم در فرصتي كه بدست اومد درست شب عيد با دايي و ماماني و باباحاجي و خاله به سمت خوانسار حركت كرديم.در هول و استرس عيد بودم يعني عيد اعلام مي شه يا نه .افطار در پارك دليجان بوديم ، بماند كه حسابي بازي كردي سوار هلي كوپتر شدي و قطار و بهونه گرفته بودي كه سوار سرسره بادي هم بشي ولي نمي دونستي كه دايي بايد كلي راه رانندگي كنه .منم مونده بودم كه اگه فردا عيد نباشه روزه فردا را بايد چه كار كنم؟!
فكر كنم حول و هوش ساعت 11 شب بود كه متوجه شدم عيد شده چقدر خوشحال بودم نه به خاطر اينكه ديگه روزه نمي گيريم نه به خاطر اينكه فردا روزه خوري نمي كنيم.
صبح با ذوق و شوق خاصي در حسنيه بزرگ خوانسار نماز خوانديم . خواب از سرت پريده بود و در حسنيه حسابي با ماشينت بازي مي كردي.
ماحصل سفر ما رفتن به روستا بود .وقتي خوشه هاي گندم را ديدي با خوشحالي گفتي مامان يه دسته برام گندم بچين مي خوام به خاله نفيسه نشون بدم تا برامون نون بپزه.
رفتن به روستا و ديدن الاغ و گاو شادي ات را چند برابر كرد.
با ذوق و شوق خاصي در صحرا به ماماني كمك مي كردي تا غوره بچيند .اين بود كه موقع اومدن اشكت گوشه مشكت شد كه بمونيم ومن قول دادم كه براي عروسي دختر خاله حتما يك هفته مرخصي بگيرم به اميد اون روز............
محمد سپهر و خوشه هاي گندم:
مابقي عكس ها را در ادامه مطلب ببينيد:
داخل ماشين حركت به سمت خوانسار :
عيد فطر ، روز شكر:
نمايي از مقبره ابن رضا:
نشسته بودي و سوره قل هو الله احد را مي خوندي:
تازگي ها ياد گرفتي با سنگ كوچيك به قبر بزني و بگي : دارم با روحش صحبت مي كنم .
همش به بازي:
بيل و بيلچه ات را هم آورده بودي:
چه كيفي داشت خاك بازي
بزرگ خاندان مادري ات:
پدر بزرگ عزيزم كه محمد سپهر خيلي باهاش رفيق شده بود
قربون پسر داس به دستم :
خوشه خوشه گندم:
ومردمان روستا چقدر ساده و بي ريايند:
وقتي از زهرا خواستم عكس بندازه گفت:صبر كن اول روسري ام را درست كنم
و يه عكس يادگاري با آقا گاوه:
محمد سپهر مي گفت: مامان چرا اين گاوه پستان نداره؟يعني نمي تونه به گوساله اش شير بده؟اگه ممه نداره پس چي داره؟
فقط من در جوابش تونستم بگم مامان اين گاو آقاست يعني مرد خونه ست.
وباز مثل بچه ها زمزمه كردم:
خوشا به حالت اي روستايي
چه شاد و خرم، چه باصفایی
در شهر ما نیست جز دود و ماشین
دلم گرفته از آن و از این
در شهر ما نیست جز داد و فریاد
خوشا به حالت که هستی آزاد
ای کاش من هم پرنده بودم
با شادمانی پر میگشودم
می رفتم از شهر به روستایی
آنجا که دارد آب وهوایی