جنگ يعني همين !
سلام عزيزم.
ديشب شب بدي بود.دوبار چيزي را كه مي خوردم در گلويم پريد.
يكبار به خاطر اينكه مشغول تماشاي پويا نمايي بودي و من مي خواستم كه كانال را عوض كنم (البته ذهنت را آماده كرده بودم) دوست داشتم با هم سريال دونگي را ببينيم ولي تو اصرار مي كردي كه پويا را ببيني .مي خواستم شهامت و جسارت را از پسر عاليجناب ياد بگيري ولي تو....
مشغول تخمه مغز كردن براي تو بودم وتو از هول اينكه من كانال را عوض نكنم از بالاي مبل سر خوردي و افتادي زمين خدارحم كرد كه فقط جند قطره خون از بيني ات اومد بيرون و گرنه من چه خاكي توي سرم مي ريختم.
سوزش تخمه اي كه در گلويم پريده بود را فراموش كردم و سراسيمه از روي زمين بلندت كردم و غرق بوسه!
پيش خودم نشاندمت.مونده بودم كه به رئيس سازمان چي بگم افتتاح شبكه اي براي كودك خوبه ، اما 24 ساعت برايش كارتون پخش كردن مضره !
احساس مي كنم اين هم يه ترفندي براي تعطيل شدن مغزهاست.چون بچه از فعاليت و غذاخوردن مي افته.كنار تلويزيون بايد بهش ميوه بدي و قاشق قاشق غذا را در دهانش بگذاري.پس كي فعاليت كنه و نقاشي بكشه و كتاب بخونه.
گفتي گرسنمه زود و سريع غذايت را آماده كردم . موبايل بابا زنگ خورد شنيدم كه آهسته آهسته صحبت مي كند.نفهميدم كه چطور غذايت را روي مبل دادم خوردي ونفهميدم كه چطور لقمه هاي خودم را قورت مي دادم كه يهو احساس سوزش بدي كردم غذا در گلويم پريده بود از بابا خواستم كه به پشتم بكوبيد. مزه گس خرمالو را احساس مي كردم.
به چشم خود ديده بودم وقتي كه عروس بي تاب گرفتن تابوت همسرش هست .بوي دود ، بوي خون ، بوي اسفند سوخته اي كه مشامت را مي آزارد.صداي شيون و همهمه و جيغ.كافيست فقط اين خانواده با هم مشكلي داشته باشند آنگاه مادر شوهر و عروس طلبكارانه طلب خود را مي طلبند.
گفتم :خفه شدم آب مي خواهم .پدر با يك ليوان آب بالاي سرم ايستاده بود و آهسته مي گفت: چقدر بي تابي او كه خبر نداشت در ذهن من چي مي گذرد؟بوي گس خرمالو حالم را به هم مي زد و من امروز از ماموريت متنفرم .از پروازي كه در آن صعودي نيست بيزارم از رفتني كه درآن برگشتي نيست هراسانم. آخه مامان يه مادر چطور بچه اش را بزرگ كند وارد اجتماعش كند و امروز نظارگر پرپر شدنش باشد.و دردناكتر از آن ، اينكه هيچ كس هيچي نداند. من معني تحريم را خوب مي فهم اما اميدان آينده ما چه گناهي كرده اند به چه جرمي دست از زندگي خود بشويند....
عزيزم الان كه دارم اين مطالب را مي نويسم چشمانم نمناك نمناك است .
پسرم امروز دو شهيد سبكبال بر دستان خانواده اشان تشييع مي شوند.
دو شهيد آرام آرام به موطن اصلي خود بر مي گردند.دو خانواده از هم متلاشي مي شوند .دو همسر در داغ نبودي يار مي گريند و فرزندانشان طعم گس خرمالورا مي چشند و بر پيشاني اشان حك مي شود بي پدري!
عزيزم مي خواستم شب زود بخوابي ولي نشد.
در تشكت دراز كشيده بودي .ديدي من و بابا در هم ريخته بوديم .گفتي مامان هواپيما خراب بود يا خلبانش پرواز بلد نبود؟! گفتم : خلبان پرواز را خوب بلد بود اما هواپيمايش خراب بود.در حالي كه مي بوسيدمت گفتم : محمد سپهر ديگه نمي ذارم خلبان شي.گفتي : چرا ؟ گفتم : جون دوست ندارم اينطوري شهيد بشي.
چشمهايت مثل الماس در شب مي درخشيد كمي فكر كردي و گفتي: جنگ يعني همين!
عزيز مادر!
مادر 9:42 صبح