بابا آمد.....
بابا آمد.
ديشب در سرما بابا آمد.
بابا با يك سبد زعفران و يك هواپيماي بزرگ براي گل پسر آمد .
بعله اين خبر آنقدر خوشايند بود كه محمد سپهر وقتي گل روي بابا را ديد كلي از خوشحالي گريه كرد!معلوم بود كه خيلي دل گل پسري براي بابا تنگ شده بود.
عزيزم بابا برات يه هواپيماي بزرگ خريده بود و چون از مناطق اطراف بيرجند گذر كرده بود برامون گل زعفران آورده بودفكر كنم تا پاسي از شب بيدار بوديم تا زعفران هارا پر كنيم مابقيش هم موند كه ماماني امروز زحمتش را بكشد.
صبح با هم زيارت عاشورا رفتيم ، لباس مشكي تنت كرده بودم و مزين شده بودي به يك پرچم ، پرچم" يا ابوالفضل" چند بار اونو بوسيده بودي و گفته بودي كه دلت براي علي اصغر مي سوزه.ديروز هم خاله زحمت كشيده بود و برات كتاب حضرت رقيه(س) را خريده بود.از ديروز هم ورد زبونت شده چرا دشمن سر بريده امام حسين را به حضرت رقيه نشون داد؟چرا حضرت رقيه آسماني شد؟دلم براي رقيه مي سوزه...............
عزيزم چندبار داستان كربلا را برات تعريف كردم چندين بار ديگه هم بخواي برات تعريف مي كنم .......
صبح امروز زيارت عاشورا!
عكس زعفران در ادامه مطلب:
مادر ساعت : 14:12ظهر
يه نما از سبد زعفران!
البته بابا به يه سبد زعفران نيامد با يك كيسه از اون كيسه هايي كه توش برنج نگهداري مي كنند ، آمد ومارا حسابي غافلگير كرد.
وسيد كوچولو كه دوهفته بابا را نديده با ديدن هواپيما ببين چه ذوقي كرده.......
واما حال و احوال اين روزاي سيد:
هر خيمه و چادري كه مي بينه مي ره جلو، توش را نگاه مي كنه ؟فكر مي كنه الان رقيه 3 ساله يا علي اصغر شيرخواره را مي تونه ببينه!
فكر مي كنه مي تونه به رقيه كمك كنه وبراي رباب مادر علي اصغر آب ببره تا بتونه به بچه اش شير بده! فكر مي كنه عمه زينب را مي بينه و مهمتر از اون فكر مي كنه امام حسين امام سوم را مي بينه و سوار اسبش مي شه......