سید محمد سپهرسید محمد سپهر، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره
سپیده زهرا السادات سپیده زهرا السادات ، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

تاج سر مامان

محمدسپهر و سلمانی

1390/4/18 11:35
1,073 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز مامان سلام.

گل مامان سلام.

niniweblog.com

چند روزی یه که سیستم خونه خرابه برای همین نتونستم برات بگم. به قول شیرازی ها( عوضش جبران می کنم) .

وقتی شنیدی اسم وبلاگتو گذاشتم ( تاج سر مامان) خیلی عصبانی شدی آخه چند وقتی یه که میگی اسم من" محمد سپهر" نیست "ابوالفضله " !

niniweblog.com

ماجرا از این جا شروع شده که تو دلت آبجی و داداشی می خواد و مدام به من می گی داداشی خودم کی به دنیا میاد؟!

حتی گوشت را روی شکمم می گذاری و صدای قلب اونا رو می شنوی.حق دارم بگم اونا ! چون تو می گی:  سمت راست شکمم داداشی "ابوالفضله"، وسط آبجی" سپیده" و چپ داداشی" علی اصغره"!

ابوالفضل رو برای این انتخاب کردی که خیلی دوست داری کربلا بری. سپیده چون هم نام خودته.علی اصغررو هم به خاطر اینکه سریال مختار را زیاد می بینی مخصوصا آن جایی که تیر به گلوی علی اصغر امام حسین فرو میره و امام حسین خون را به سمت آسمون می پاشه! وقتی برای اولین بار این صحنه رودیدی اشک توی چشمهات حلقه زدو شاید بیشتر از بیست بار ازم پرسیدی این نوزاد کیه؟! و چرا امام حسین خون را به سمت آسمون  می پاشه.

گل مامان تو خیلی بغلی هستی و من برای اینکه کمتر تورا بغل کنم تا خودت راه بری گفتم: داداشی " ابوالفضل" الان دردش می گیره و چون تو خیلی مهربونی و بچه دوست .سه تا بچه در عین واحد از من می خواهی غافل از اینکه همه این ماجرا فقط یه شوخیه!از آون روز به بعد وابستگی خاصی به اسم " ابوالفضل" پیدا کردی  و دوست داری ما هم به این نام صدایت کنیم. وقتی  متوجه شدی من زیاد رغبت به این کار ندارم( بنا به دلایل خودم) انشائ الله کمی بزرگتر شدی برایت توضیح می دهم. می گویی توی خونه " ابوالفضل " صدایم کنید.

niniweblog.com

جون مامان! چهارشنبه بعداظهر پانزدهم تیرماه بابایی آمد دنبالمان چون صدا و سیما کار داشت.

تو هم چون خیلی گرسنه بودی  روی یکی از نیمکت های مهد نشستی و کیک و شیرنی ات  رو خوردی.خوردن کیک و شیر

 

 وقتی می  رفتیم خونه بهونه گرفتی که می خواهی سلمونی بری! اونم پیش عمو ایمانی. بابا مارا کنار سلمونی پیاده کرد و رفت تا وسایل مخصوص تو رو بیاره!

اینجا تو منتظری تا بابا وسایلت را بیاره!

 در این حین یه مشتری هم  سرو کله اش پیدا می شه!

حالا آماده ای تا موهایت کوتاه بشه! وقتی با با می خواست تو رو روی صندلی بنشونه دستت به صندلی خورد که کمی گریه کردی اما وقتی عمو با ریش تراش افتاد توی جون موهات قلغلکت  اومد و گریه را فراموش کردی.اینم عکس های آن روز خاطره انگیز.

عمو ایمانی موهایت را کوتاه می کنه و با با گردنت را از موهای ریز پاک می کنه.

عمو ایمانی موهایت را کوتاه می کنه و بابا گردنت را از موهای ریز پاک می کنه.

موهایت کوتاه شده

اینجا هم خوشحال و خندان می گی که ببریمت پارک.

نوشته: مامان زهره

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

خاله شکوفه
22 تیر 90 12:02
سلام به محمد سپهر عکسهان خیلی قشنگ بود- باید بگم سلیقه مامانت خیلی توپه - پسر گل وقتی می خندی خیلی خیلی خوشگل می شی...
ارزو
9 مهر 93 14:34
ای جونم چه قد خوشگل شده موهاشو المانی زده شوهر منم همیشه موهای پسرمو المانی میزنه