محمدسپهر و سلمانی
عزیز مامان سلام.
گل مامان سلام.
چند روزی یه که سیستم خونه خرابه برای همین نتونستم برات بگم. به قول شیرازی ها( عوضش جبران می کنم) .
وقتی شنیدی اسم وبلاگتو گذاشتم ( تاج سر مامان) خیلی عصبانی شدی آخه چند وقتی یه که میگی اسم من" محمد سپهر" نیست "ابوالفضله " !
ماجرا از این جا شروع شده که تو دلت آبجی و داداشی می خواد و مدام به من می گی داداشی خودم کی به دنیا میاد؟!
حتی گوشت را روی شکمم می گذاری و صدای قلب اونا رو می شنوی.حق دارم بگم اونا ! چون تو می گی: سمت راست شکمم داداشی "ابوالفضله"، وسط آبجی" سپیده" و چپ داداشی" علی اصغره"!
ابوالفضل رو برای این انتخاب کردی که خیلی دوست داری کربلا بری. سپیده چون هم نام خودته.علی اصغررو هم به خاطر اینکه سریال مختار را زیاد می بینی مخصوصا آن جایی که تیر به گلوی علی اصغر امام حسین فرو میره و امام حسین خون را به سمت آسمون می پاشه! وقتی برای اولین بار این صحنه رودیدی اشک توی چشمهات حلقه زدو شاید بیشتر از بیست بار ازم پرسیدی این نوزاد کیه؟! و چرا امام حسین خون را به سمت آسمون می پاشه.
گل مامان تو خیلی بغلی هستی و من برای اینکه کمتر تورا بغل کنم تا خودت راه بری گفتم: داداشی " ابوالفضل" الان دردش می گیره و چون تو خیلی مهربونی و بچه دوست .سه تا بچه در عین واحد از من می خواهی غافل از اینکه همه این ماجرا فقط یه شوخیه!از آون روز به بعد وابستگی خاصی به اسم " ابوالفضل" پیدا کردی و دوست داری ما هم به این نام صدایت کنیم. وقتی متوجه شدی من زیاد رغبت به این کار ندارم( بنا به دلایل خودم) انشائ الله کمی بزرگتر شدی برایت توضیح می دهم. می گویی توی خونه " ابوالفضل " صدایم کنید.
جون مامان! چهارشنبه بعداظهر پانزدهم تیرماه بابایی آمد دنبالمان چون صدا و سیما کار داشت.
تو هم چون خیلی گرسنه بودی روی یکی از نیمکت های مهد نشستی و کیک و شیرنی ات رو خوردی.
وقتی می رفتیم خونه بهونه گرفتی که می خواهی سلمونی بری! اونم پیش عمو ایمانی. بابا مارا کنار سلمونی پیاده کرد و رفت تا وسایل مخصوص تو رو بیاره!
اینجا تو منتظری تا بابا وسایلت را بیاره!
در این حین یه مشتری هم سرو کله اش پیدا می شه!
حالا آماده ای تا موهایت کوتاه بشه! وقتی با با می خواست تو رو روی صندلی بنشونه دستت به صندلی خورد که کمی گریه کردی اما وقتی عمو با ریش تراش افتاد توی جون موهات قلغلکت اومد و گریه را فراموش کردی.اینم عکس های آن روز خاطره انگیز.
عمو ایمانی موهایت را کوتاه می کنه و بابا گردنت را از موهای ریز پاک می کنه.
اینجا هم خوشحال و خندان می گی که ببریمت پارک.
نوشته: مامان زهره