پيشواز ازرمضان به سبك محمد سپهر !
عزيز دلم هم من خوابم مي ياد، هم تو، هم بابا، خسته خسته ايم......بابا هميشه مي گه به حرف بچه نرقص ولي كو گوش شنوا!.....خيلي دوست داشتم قبل از ماه رمضان يه مسافرت چند روزه مي رفتيم ولي اونقدر بابا مشغول كاراي بازرسها بود كه نشد و نشد......
ديروز گفتي مامان ما داريم مي ريم ميهموني خدا ..گفتم بعله ماه رمضان مي خواد شروع بشه..گفتي : مامان يعني جشن مي گيريم...گفتم منظورت از جشن چيه؟گفتي يعني شادي مي كنيم و مي خنديم و بازي
مي كنيم...مي خواستم جواب بدم كه نذاشتي دهانم را باز كنم و گفتي :پس بريم پارك ارم تا حسابي بازي كنيم و ميهموني بهمون خوش بگذره!
البته گل پسري خيلي دوست داشتم همچين كاري را زودتر برات انجام بدم..ولي مگه كاراي بابا حساب و كتاب داره!
پيشنهاد را به بابا گفتيم و با آب و تاب ادامه دادم..شايد اين طوري يك ماه روزه داري به گل پسري سخت نگذره و كمنر بهانه بگيره تا ما هم يه كم استراحت كنيم.
مشغول درست كردن الويه شدم..اما نمي دونم چي شد كه اونقدر كارابه كندي پيش مي رفت.......تو كه مشغول پويا نمايي شدي و بابا مشغول تلفن جواب دادن..حسني موند و حوضش....فكر كنم هشت شب بود كه از خونه زديم بيرون البته بايد تا خونه خدابيامرز(آقا جون ) پسر عموي بابات هم مي رفتيم و احوالي ازشون مي پرسيديم......
ترافيك بود..بماند كه باباي خسته و كوفته دوبار يه اتوبان را اشتباهي رفت...تو كه خسته شده بودي گفتي : يه كم بخوابم تا برسيم ولي واي به حالتون اگه برگرديم......
كم كم غرغرهاي بابا به آسمون رفت...گفتم بي خيال بچه برگرديم..فوقش مي گم بابا نتونست راه راپيدا كنه....
بعد از چند ساعت رسيديم ...بيدارت كردم..با صداي شوق و فرياد مردم از ماشين اومدي بيرون..دوروبرت را نگاه كردي و رفتيم قلعه سحر آميز ...يه چند ساعتي خوش بوديم......
يادش بخير آخرين باري كه من اومده بودم پارك ارم خدابيامرز دايي ام زنده بود..اون موقع يه دختر نه ده ساله بودم..چقدر با دخترخاله ها بازي كرديم...ودايي پول بليط ها را مي داد!
بعد از اينكه حسابي سير بازي شدي، پيشنهاد دادم ما هم سوار كشتي صبا بشيم. من و محمد سپهر رفتيم نوك كشتي نشستيم تا بابا بياد.....فكر مي كردم هنوز همان جون و قدرت را دارم....چشمتان روز بد نبينه....احساس
مي كردم همين الانه كه بيفتم.. داد مي زدم بچه مو بگيرين .... وقتي كشتي بر مي گشت و مي ديدم محمد سپهر نيفتاده تا مي خواست خيالم راحت بشه ... انگار همون ترسه سراغم مي اومد..ناخود آگاه داد مي زدم يا ابوالفضل .....ديدم هيچكي به دادم نمي رسه..فرياد زدم مامان مامان كمكم كن....انگار كجكي شده بودم....همين طوري داد مي زدم كه بابا يي گفت: چه خبرته آبرومو بردي....تازه متوجه حضور شوهري شده بودم..نه بابا كسي هم دلش به حالم مي سوزه...قسمش دادم كه بگه نگه داره...با كلي داد و فرياد كشتي را نگه داشتند تا من و شما پياده بشيم..به بابا كه خوش گذشته بود حق به جانب گفت: من بازي را ادامه مي دم...با اين حرف كلي دختر پسرا بودن كه براش سوت مي زدند و هورا مي كشيدند..توي دلم گفتم خيلي پررويي .....برو بهت خوش بگذره..يه نگاه به تو گلم كردي...چشمات از ترس پر از اشك شده بود..بغلت كردم...بدنت
مي لرزيد..گفتي: مامان قلبم اومده بود توي گلوم..نتونستم جيغ بكشم...توي دلم گفتم: زن هم زن خونه..نه زن كارمند كه از ساعت 5 صبح بيدار بشه تا الان به فكر اين و اون باشه.....
بعد از بازي....روي چمن ها نشستيم و يه كم الويه خورديم.....وقتي رسيديم خونه ساعت 3 سحر بود...تشنگي كلافه م كرده بود.....جاتون خالي چند قاچ خربزه خورديم به نيت اينكه امروز را روزه بگيريم....گل پسرم ممنونم از پيشنهاد قشنگت ...مامانو ببخش كه كم اورد!
تبصره: پيشاپيش حلول ماه مبارك رمضان مبارك...عباداتتون قبول درگاه حق...هر جا كه دلتون شكست ماراهم به ياد بياورين.....
مادر 9:35 صبح