سید محمد سپهرسید محمد سپهر، تا این لحظه: 16 سال و 20 روز سن داره
سپیده زهرا السادات سپیده زهرا السادات ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

تاج سر مامان

محمد سپهر و عید فطر

1390/6/12 14:58
1,832 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلم . عید قشنگت مبارک. تو که همراه من گاهی وقتها برای خوردن سحری از خواب بیدارمی شدی و به قول خودت روزه کله گنجشکی گرفتی.

 گل مامان موقع انداختن سفره افطارهمیشه به من توی چیدن وسایل کمک می کردی. به هر حال روزه هات قبول و عیدت مبارک.

صبح بعد از خواندن نماز عید فطر( نا گفته نمونه که وقتی عکس آقا را از تلویزیون تماشا می کنی می گی مامان منو ببر خونه آقا خامنه ای. چرا آقا نمی یان خونمو ن و از  این حرف ها...آخه قبلا که به مناسبت سالگرد حضرت امام خمینی  تورو برده بوم حسینه جماران کلی بهونه گرفتی که چرا امام فوت کرده. من می خوام اونو ببینم ومن کلی داستان از محبت های ایشان در حق کودکان برات تعریف کرده بودم و قول دادم که حتما تورو پیش امام خامنه ای ببرم.اما نشدوچندروزی یه که تو بهونه دیدار و امام را می گیزی. انشائالله که روزی تورو پیش ایشان ببرم. برای همین سعی کردیم نماز عیدفطر را به اقامه آقا بخونیم )تصمیم گرفتیم بریم حرم حضرت  شاهزاده  عبدالعظیم. صبحانه مقداری نون و پنیر و انگور همراه داشتم. چشمهای قشنگت را باز کردی و مقداری خوردی و دوبار خوابیدی . توی حرم هم خواب بودی . آخه شب قبلش کلی با بچه های پسر عموی بابایی بازی کرده بودی و تا دیر وقت بیدار بودی. وقتی بیدارشدی با بابا به زیارت شاه  عبدالعظیم  رفتی. دوباره  بهونه گرفتی که چرا آقارا از نزدیک ندیده ای.

 توی حیاط که آمدیم در خواست کیک کردی!

کیک خوردن

کیک خوردن

کیک خوردن

باورکن این همه نازرو فقط مادرت می خره!

ناز خریدن

بعد دست و صورتت را شستی

دست شستن

دست شستن

مامانی می خوای دست بشوری یا...

دست شستن

بعدش از سقا خونه آب خوردی!

سقا خونه

سقا خونه

قدیم ترها  بابا ها به بچه ها آب می دادن. اما امروزی ها بچه ها...

سقا خونه

و با هم به صحن اصلی اومدیم تا عکس بیندازیم. !  اما تو دستت رو توی دماغت کردی.

دست در دماغ

هرچی گفتیم نکن، لج کردی و دو  دستی این کار را انجام دادی

دو دستی دماغ

. همون لحظه آدامس می خواستی ، با با گفت بشین یه عکس خوب ازت بیندازم اما،  تا می خواستی بشینی  نزدیک بود که بیفتی برای همین بغض کردی و با عصبانیت گفتی مامان و بابا شما می خواستین منو بندازین!ر ( گلی این یه اخطار بود؟!)

دل شکستن

 بازار رفتیم. و برات یه کفش نو خریدیم که اگه دوباره بارون اومد بپوشی.

کفش نو

راستی کفش نو مبارک!

اینجا حسابی خسته شده بودی برای همین روی گاری نشستی و مقداری زغال لخته خوردی.

گاری

بعد از نماز ظهر با بابا رفتیم کبابی . خیلی خوش گذشت. اما تو دلت نمی خواست که از اونجا بیرون بیایی!

خوش بگذره

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

maman amirali
12 شهریور 90 17:16
mersi azizam az tabrikatet.boossssssss
فاطمه جون نفس باباش
12 شهریور 90 18:11
سلام محمد سپهر جون بهت تبريك مي گم كه تو مسابقه قرآني برنده شدي انشاالله هميشه تو زندگيت برنده باشي و همينطور دوست دار ولايت و رهبرت باشي خدا حفظت كنه
فهیمه
13 شهریور 90 19:02
سلام تبرییییییییییییک آفرین گل پسر آفرین قند عسل