وقتی که بابا آمد
سلام گلم.
برات گفته بودم وقتی که با با اومد ، ما خونه مامانی بودیم با دریافت یه پیامک از جانب بابا متوجه آمدن او شدم. بابا برات یک تفنگ بسیار بزرگ خریده بود.
جالبه وقتی تفنگ را در دستان کوچکت لمس کردی گفتی: مامان من می خوام نظامی بشم. و من و با با خندیدیم. آخه تا چند وقت پیش تو می خواستی عمو الاغی بشی.
بعداظهر همان روز با هم به مصلی رفتیم تا وسایل مهدت را بخرم. تازه توی مسابقه نقاشی هم شرکت کردی!
اینجا خاله روی دستت عکس بادکنک کشیده بود
باز هم نقاشی در یک غرفه دیگه!
اینجا جایزه بادکنک گرفته بودی اما عکس بادکنک در تصویر نیست. مقصر خودتی از وقتی که موبایلم را در آب انداختی خوب نمی تونم عکس بندازم.!
داشتم برات ماژیک پفی می خریدم که یه دفعه متوجه شدم تو پیشم نیستی . با با هم نمی دونست تو کجایی!
تو دو سالن جلوتر کنار یک تلویزیون ایستاده بودی و با لبخند تام و جری می دیدی غافل از اینکه در این مدت کوتاه من داشتم سکته می کردم.
بعد از خرید کنار درب اصلی سالن یک عروسک خرگوش ایستاده بود. تو باورت شده بود که راست راستکی خرگوشه. می رفتی جل فتی: آقا خرگوشه سلام. و بهش دست می دادی.
از بس که گشنه بودی برات یه ساندویچ همبرگر خریدم. تازه توی خونه بعد از کلی بازی و سرگرمی حول حوش ساعت یک شب به بابا گفتیکه گشنه هستی و شام می خواهی . با با هم برات تن ماهی آماده کرد و تو با اشتها خوردی!