محمد سپهر، یک روز بارانی و مسجد بلال
چهارشنبه هفته پیش با خودت یه هواپیمای بزرگ همراه کردی . هرچی گفتم گل مامان آخه این خیلی بزرگه. نه تنها حمل و نقلش توی این روز بارانی سخته بلکه بچه ها ممکنه توی مهد خراب کنن، حرف حرف خودت بود. سوار سرویس شدیم. اما جا کم بود و تو مجبور بودی روی پاهای من بنشینی. جالب اینجاست که مهندسی ات هم گل کرده بود و می خواستی در آن شرایط سخت موتور هواپیمایت را تعمیر کنی!
وقتی به پارکنیگ ماشین ها رسیدیم . و متوجه شدی باران به شدت می بارد از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدی. زیر باران در حالی که شعر" بارون می یاد شه شه پشت خونه افسر افسر عروسی داره " می خوندی بالا و پائین می پریدی! و گفتی: مامان می ریم زیارت عاشورا!
در مسجد خیلی شیطنت از خودت نشان دادی با هواپیما از این ور مسجد به آن ور مسجد می رفتی . تازه بعد از خلبان بازی یک کتاب قرآن دستت گرفته بودی و راه می رفتی و به اصطلاح خودت "قل هوالله احد" می خواندی . که با خشم خیلی ها مواجه شد البته چون پارتی ات کلفته و حسابی با خانوم محمدی جور شدی کسی بهت چیزی نگفت !
و یک عکس خاطره انگیز از یک روز بارانی!