سید محمد سپهرسید محمد سپهر، تا این لحظه: 16 سال و 25 روز سن داره
سپیده زهرا السادات سپیده زهرا السادات ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

تاج سر مامان

زیارت عاشورا بدون حضور محمد سپهر

1390/9/9 10:04
647 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام گلم. امروز چهارشنبه  ای بود که بدون تو به زیارت عاشورا اومدم.  در مسجد دائم فکرم به تو مشغول بود. از ته دل دعا می کنم که زودتر خوب بشی!فکرم به گذشته بر می گردد. وقتی با تو به مسجد می آیم.توکه آروم و قرار نداری. یا پیش خانوم محمدی هستی. یا با اسباب بازی هایت بازی می کنی!

 گلی هفته پیش با هم مشهد بودیم ودرست هفته قبلش صبح با هم به مسجد اومدیم. احساس می کردم کمی آرام هستی.

عاشورا

مسجد

ولی در دلم نهیب می زدم نه به خاطر اینکه به من قول دادی که پسر خوبی باشی آرام و ساکت هستی. چند دقیقه ای از آرام بودنت نگذشته بود که گفتی: مامان روکفشی هامو بده تا به خانوم محمدی نشون بدم. نه تنها روکفشی هایت که مدل خرگوشی بود بلکه مچ بندهای "یاحسین"و سربندت را هم به خانوم محمدی نشون دادی!

قراربود پنج شنبه با بابا و مامانی به مشهد برویم.عصر همون روز چون تو می خواستی به دوستانت هدیه بدهی بابایی به دنبالت اومده بود.

زود خونه رفتیم تا آماده بشیم. حسابی در چمدان بازی کردی. همه اسباب بازی هایت را دور خودت چیدی. نمی گذاشتی من وسایل را در چمدان بگذارم. من هم صبر کردم تا تو حسابی بازی کنی ، خسته بشی، بخوابی بعد وسایل را بچینم.

بازی داخل چمدان!

بازی

داخل چمدان

ببین چقدر آروم بودی!

تماشا

صبح خونه مامانی رفتیم تا من سبزی خوردن و نون برای راه بخرم. اما تو زیاد منو همراهی نکردی گفتم شاید خسته باشی!

ظهر بود که بابایی آمد دنبالمان ودایی مارا به ایستگاه راه آهن برد. با قطار به سمت تربت حیدریه می رفتیم. فکر کنم ساعت 21شب بود ، موقع شام که تو گفتی مامان پشتم را بخوارون. دست کشیدم که دیدم اشکت گوشه مشکت شد.لباست را که بالازدم دیدم دوتا دونه قرمز پشتت دراومده. یکی گفت ساسه. یکی گفت چون قطار کثیفه کک نیش زده. ومن خدا خدا می کردم آبله مرغان نباشه.

در قطار!

داخل قطار

قطار!

تاصبح هذیان می گفتی و عرق سرد می ریختی شاید دوبار لباس هایت را عوض کردم تارسیدیم. اول وقت وقتی برای چندمین بار لباس هایت را عوض کردم ، بعد از خوردن صبحانه  بردمت دکتر که ایشان گفتند احتمالا آبله است. ازته دل گفتم آبله مرغانت مبارک. به خیر و خوشی!

 برایت لیموشیرین و پرتقال و سبزی و هویج خرید کردیم تا بریم روستای پدرت خیر آباد. مسافرت بدی نبود اما هم تو سختی کشیدی هم من. تو نتونستی بیرون بری و با کسی بازی کنی. من برایت بیل و بیلچه فراهم کرده بودم تا سر زمین زعفران بازی کنی، اما به خاطر مریضی خونه نشین شدی. یا پیش من می موندی یا پیش مامانی! خدائیش مامانی خیلی اذیت شد.

سر زمین زعفران جات خالی بود!

زمین

به یاد پسرم!

زعفران

گل دسته دسته !

گل

یک دشت پر از گل!

گل

جسارت کردم و فقط یکبار تورا دم خونه عموی بابایی بردیم تا بع بعی ببینی.

بع بعی

شب چهارشنبه به سمت مشهد حرکت کردیم تا حداقل یه زیارتی بکنیم چون برای پنج شنبه ساعت :1بامداد بلیط داشتیم .که متاسفانه عموی بابایی فوت کردندومن و تو ومامانی به سمت تهران حرکت کردیم . با 5ساعت تاخیر به تهران رسیدیم ودایی دنبالمان اومد. گلی  بخیر گذشت ولی خستگیش به تنمون موند. الان بهتر شدی ولی کاملا دونه ها پر نکشیدند. برای همین پیش مامانی می مونی تا بهتر بشی!

البته خاله  حسینی و خاله نفیسه  مربی و کمک مربی ات هم زحمت کشیدند و منزل زنگ زدند و احوالت را پرسیدند . گلم زود خوب شو تا عاشورا ببرمت خوانسار!

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان محمد پارسا
12 آذر 90 10:28
سلام عزیزم وای چه اتفاقاتی تو این مدت افتاده براتون دعای مامانی هم مورد قبول حق مامانی ما رو فراموش نکنی خدا رو شکر که حالت خوب شده خاله جون و وای چه دشت قشنگی من تا به حال زمینی که زعفران کاشت شده باشه ندیدم اما عکساش رو دیدم مواظب خودتون باشید