محمدسپهر و امتحان مامان
سلام عزیزم
امروز تو رو با خودم مهد نیاوردم.آخه مامان زهره امتحان داره! اونم چه امتحانی! درست و حسابی نخوندم ، فقط توکلم به خداست. این امتحان شرایط کاری منو تغییر می ده! تازه اگه قبول بشم زودتر به هدف های مشترک زندگیمون : منظورم هدف های ( من ، با با حسن و تو) می رسیم. انشائالله که قبول بشم. سید کوچولو نمی خواهی آمین بگی؟!
دیروز وقتی از مهد تحویلت گرفتم. دائم می گفتی بریم شنا. گفتم باشه. توی راه باباحاجی به من زنگ زد که بریم خونه مامانی کارمون داره. با باباحسن رفتیم خونه . من روزه بودم زود براتون چای دم کردم . شما سه نفر( بابایی ، باباحاجی ، وتاج سر مامان ) رفتین شنا!
نفهمیدم که باباحاجی چه کار داشت؟! مگه اصلا تو اجازه دادی ؟! همش می گفتی شنا شنا
شما رفتین و منم خوابم برد. با صدای اذان مغرب بیدار شدم. دیدم هنوز نیامدین . به بابا زنگ زدم که بیرون شام تو رو بده بخوری! ترسیدم تا خونه بیایی خوابت ببره!( ببین چه مامان خوبی داری!)
شب بود که خاله زهرا با آبجی مریم و زینب خانومو عمو ناصرآومدن خونه مامانی. داداشی سجاد رفته بود جمکران. انگار خدا به تو همه چیز داد کلی با زینب روبوسی کردیدو بازی!آخرشب سر یک النگو با زینب دعوا کردی. زینب به تو النگو نمی دادو تو التماس می کردی. از وقت خوابتون گذشته بود. مامانی النگوی زینب را زیر متکا قائم کرد. من گفتم دیدی محمد سپهر النگوی زینب را مامان لولو برد . تو هم با قیافه ای حق جانبه گفتی: ببین زینب حرف منو گوش نکردی . اگه النگوتو به من می دادی مامان لولو نمی تونست از من بگیره چون من با بچه اش " لولو " دوست هستم.
صبح امروز ماشین با با خراب شده بود ومن هم به خاطر امتحان هم به خاطر اینکه تو با زینب بیشتر بازی کنی خونه مامانی گذاشتمت.
عزیز مامان دلم نیومد از خواب بیدارت کنم.
تابعد.......