سید محمد سپهرسید محمد سپهر، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره
سپیده زهرا السادات سپیده زهرا السادات ، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

تاج سر مامان

محمدسپهر و دوری از مامان

1390/4/25 11:27
681 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام مامان خوبی!

امروز دلم خیلی گرفته! تازه عجیب هم شور می زنه . دوست دارم اگه فرصت کنم کمی گریه کنم. کاش امروز را هم تعطیل می کردند. یک روز کار ی بین تعطیلات . خیلی خنده داره! راستی شما چه گناهی کردین که بچه کارمند شدین. راستی محمدبهت گفتم که در امتحان قبول شدم و اون روز با وجود ناراحتی ای که ایجادشده بود از ته دل خندیدم.

گل مامان امروز خیلی بهونه گرفتی. من هم مهد نیاوردمت.پرواز

  تو مجبوری بعضی وقتها بدون من باشی و دوری منو تحمل کنی( چه در مهد چه خارج از مهد). دور بودن خیلی سخته . یادمه وقتی که اسمم در قرعه کشی برای کربلا افتاد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم . اما دوری تو برام خیلی سخت بود. برای اولین بار بود که مجبور بودم تو را تنها بگذارم.  البته خالی از لطف نیست که بدونی من خیلی تلاش کردم با هم باشیم اما هیچ فایده ای نداشت. بایستی تورو برای دوری آماده می کردم. بهترین راه با هم بودن بود آنهم  گذراندن اوقات روز با هم. من می بایستی اول خرداد1390 عازم می شدم . درست یک هفته مانده به رفتن هر روز با هم پارک می رفتیم. یادمه سه عصر با هم پارک ملت رفتیم. و تو از نزدیک با حیوانات آشنا شدی و به آنها غذا می دادی.

این هم عکس هایی که تو رو برای دوری آماده می کردم و تو حس می کردی که من فقط تورو برای تفریح می آورم.

مثل همیشه اول یه ژست

یه زست

بعد حس تملک

حس تملک

دادن غذا به بعبعی

دادن غذا

منتظر تشکری!

نگاهی دقیق .انگار به بچه خودت غذا می دی.

نگاهی دقیق

مامان نمی گی طفلی تشنه ش بشه!

غذا

مامان حواست کجاست؟!

لذت غذا

لذت غذا

لذت

یک نمای قشنگ از دریاچه پارک ملت.

 فکر کنم چیزی در حدود دو ساعت بود که شنای پلیکان ، قو ،مرغابی و جوجه اردک ها را نگاه می کردی!

یک نما

مامان درست دوروز مانده به رفتن من . تب کردی. محل کار بودم که عمه ایزدی (مربی مهد) به موبایلم تماس گرفت که تب کردی. باورم نمی شد چون صبح تورو سرحال و سالم تحویل داده بودم. زود کارامو انجام دادم وآمدم مهد. مشغول خوردن سوپ بودی. آخه به عمه گفته بودم ناهارتو بده .چون تو این جور مواقع یه کم بدغذامی شی. عزیزمامان!

باهزارسختی رسوندمت خونه مامانی. و برات سوپ درست کردم . تقریبا سه ساعتبود که خواب بودی وقتی بابا اومد بردمت دکتر ازیه طرف بایستی چمدونم آماده می کردم و ازیه طرف مریضی توامانمو بریده بود. توکلمو کردم به خدا و برات شفا طلب کردم از خدای حسین! دکتر گفت یا باید 10 روز چرک خشک کن بخوری یا یه آمپول.آمپول برای اولین بار با درمان فوری موافقت کردم. تو اشک می ریختیاشک که چرا به دکتر گفتم بهت آمپول بزنه و من دائم تورو بوس می کردم.بلاخره تبت پائین آمد. از مامانی شنیده بودم که نباید پشت به سفره حضرت  ابوالفضل کرد چه برسه سفر زیارتی.مامان تورو به خدا سپردم.

روزی که از تو جدا می شدم ،  با اینکه می دونستی باید تنها برم آخرین تقلاهایت را انجام دادی. از ته دل گریه کردی و من هم از ته دل گریه کردم.

روزی که از کربلا برگشتم و تورا دیدم خیلی تغییر کرده بودی مثل شیری بودی که سیبیل هایش را کنده بودند.

همان روز قسم خوردم که اگه باز هم اسمم در قرعه کش دیگری افتاد دیگه تو رو تنهانذارم. یا با هم بریم.یا اصلانرم.پروانه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

محمد مسعود همه زندگيم
25 تیر 90 17:58
سلام زيارت قبول ان شالله دفعه بعد با گل پسرت بري و دل نگراني نداشته باشي به پسرمن هم سر بزنيد خوشحال ميشه
عموی محیط بان
7 آذر 91 15:35
سلام همین عکس هاس قشنگ رو +هر عکسی که تو طبیعت داره با یه مطلب از زبون سید گل واسمون ارسال کنید ممنون میشیم .
n_khorasan@yahoo.com


حتما در اولين فرصت اقدام مي كنم