محمد سپهر هم راه افتاده
سلام گلی مامان
چهارشنبه بعدالظهر بابایی بهت قول داده بود که تورا ببره اسب ببینی.اما از آنجایی که خوش شانس بودی، از طرف مهندسی شهرک به بابایی زنگ زده بود که خودشو سریع به خونه برسونه چون خداراشکر قراره برایمان آب شرب شهری بیارن.هرچی پای تلفن بهت گفتم با بابایی نرو گوشت بدهکار نبود البته بهت حق می دم چون ده روز بابا را ندیده بودی و باید الان مریدش باشی.(البته به خاطر وفق امورات خودت). سرت را درد نیارم . رفتین خونه وتو گل پسر همینکه به خونه رسیده بودین، خواب خواب بودی. البته من به بابایی سفارش کرده بودم که از خونه مامانی برات توی یه ظرف سوپ برداره که وقتی گرسنه شدی بخوری. فکر کنم ساعت شش بعدالظهر بود که بیدار شده بودی ووقتی یه کاسه سوپ خورده بودی بهونه دیدن اسب کرده بودی.با بابا به اصطبل اسبها رفته بودین ولی جواب شنیده بودی اسبها لالا!
برای همین پنج شنبه بعد از خوردن ناهار حاضر شدی که بابابا به زیارت اسبها بری. از بس که به فکر باباحاجی بودم فراموش کردم که موبایل را به بابا بدم که ازتون عکس بندازن. ناگفته نمونه که خیلی بهت خوش گذشته بود و سوار اسب سیاه ( blak hours )شده بودی و به بابایی گفته بودی که ازت عکس بندازه تا مامان زهره در وبلاگت بذاره.خودمونیم محمد سپهر تو هم راه افتادی!
تا یادم نرفته بگم پنج شنبه صبح زانوی راست پای بابا حاجی را عمل کردند. آخه اون از زانو درد خیلی می نالید. خدارا شکر که باباحاجی بهتره.خدا کنه حال همه خوب خوب باشه !