اول فقط قطار بازی بود!
سلام گل گلی مامان.
یکشنبه ای 26 صفر تعطیل رسمی بود. رحلت حضرت رسول اکرم(ص) و شهادت امام حسن مجتبی(ع).
بابا صبح زود رفت محل کارش چون می خواستند هیات عزاداری راه بیندازند. خیلی دلم می خواست که تو را هم با خودش ببره. اما تو خواب بودی. فکر کنم تقریبا ساعت 9صبح بود که از خواب بیدار شدی.
سفره صبحانه را پهن کردم. اما تو خواستی که قطار بازی کنی. گفتم : اول صبحانه. گفتی: ریل های قطارم را درست کن. فکری به ذهنم رسید . زود ریل هایت را چیدم . قطار را هم روی ریل گذاشتم . گفتم آقای لوکوموتیو ران وقتی قطار می ایستد شما باید لقمه های خودتان را بخورید تا انرژی بگیرید که بتوانید این همه مسافر را جابجا کنید. لبخندی از رضایت روی لبانت نقش بست و گفتی: چشم خانوم جون . شما هم منشی شرکت ما هستین.
من لقمه می گرفتم و محمد سپهر اونو می خورد و با ذوق و شوق می گفت: خانوم جون قطار بنزین نداره. خانوم جون هنوز مسافرها نیومدن. خانوم جون من باید حرکت کنم.
فکر کنم این طوری بهتره. بچه که دلش بازی می خواد مامانی باید سر تسلیم فرود بیاره. بعد از قطار بازی و درست کردن تونل برای قطار سر و کله مابقی اسباب بازی ها هم به اتاق پذیرایی پیدا شد. .دیگه کم کم من مشغول درست کردن ناهار(خورشت قیمه) شدم و تو فقط توی آشپزخونه می اومدی و می گفتی: خانوم جون نمی خواهی سوت قطار را بکشیم . مسافرها آب میوه با کیک می خواهن!
داشت یادم می رفت موقع ناهار صندلی بادی ات را آوردی کنار سفره و روی اون نشستی و غذا خوردی . بعد آنقدر رویش پریدی که آن را ترکاندی. مگه اسباب بازی سالم دست تو می مونه!
آقای لوکوموتیو ران!
مابقی عکس ها را ادامه مطلب ببینید:
آقای لو کو موتیو ران با قطار!
سوت قطار!
اگه گریه ات نی گیره بگم. آخر بازی، قطار از دستت افتاد و شکست.