سید محمد سپهرسید محمد سپهر، تا این لحظه: 16 سال و 24 روز سن داره
سپیده زهرا السادات سپیده زهرا السادات ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

تاج سر مامان

رفتم توي فكر......

سلام عزيزم ، گل پسر مامان ، ديروز كه از مهد تحويلت گرفتم..حسابي زير چشمات كبود بود.....وقتي ازت پرسيدم گريه كردي:گفتي:آره گريه كردم..گفتم مربي ات هم متوجه شد گفتي : نه گفتم چه جوري متوجه نشد گفتي:آخه رفتم زير پتو گريه كردم تا اون نفهمه..گفتم براي چي حالا گريه كردي ؟گفتي: مامان خانوم زماني دروغ گفته بود..مگه نگفته بود وقتي مي رين پيش دبستاني ، كلاساتون عوض مي شه ، مربي هاتون عوض مي شن..پس چرا من بازم توي همون كلاس پارسالم موندم......الهي بميرم براي اون دل كوچيكت..بغلت كردم..لباتو روي لبام گذاشتم و برات توضيح دادم كه بزرگ شدي مربيات عوض شدن..اما از همين كلاس براي پيش دبستاني استفاده مي كنن..چون حتما جاي ديگه اي نبوده... ديدم دوباره رفتي توي ...
2 مهر 1392

محمد سپهر و اولين روز پيش دبستاني

 سلام عزيز دلم....سلام گل پسرم.....خوشگل پسرم.....ماه پسرم.....صبحي لباس فرمت را تنت كردم و از زير آب و قرآن ردت كردم...البته چند دقيقه قبلش از ماماني خواستم كه از پشت تلفن برات دعا كنه و آيت الكرسي بخونه ... صبح بابا مارا رسوند مهد ..البته چون مهد شما كلاس پيش دبستاني داره خواستم كه فعلا امسال هم همين جا باشين.....ديشب تا كي بيدار بودم تا پايين شلوارت را پس دوزي كنم وروي تك تك وسايلت اسمتو بنويسم و بر چسب بزنم. عزيز دلم چقدر لباس فرم بهت مي ياد...ماشاء‌الله ..لاحول ولا قوه الي بالله دوستان قديمي ت را مي ديدي عكس مي نداختي بماند كه كيميا و فاطمه را بوس كردي اونو هم از گردنت آويزان شده بودن و بوسه بارانت كرده بودن. ايست...
1 مهر 1392

محمد سپهر و هفته دفاع مقدس

شهدا از دست نمی روند، به دست می آیند . شهید سید مرتضی آوینی دنیا مشتش را باز کرد .   شهدا "گل" بودند و ما "پوچ ".   خدا آنها را برد و زمان ما را ... هنوز داغ از دست دادن اولين فرزندش را فراموش نكرده بود كه مجبور شد دومين و آخرينِ فرزندانش را با سربند سبز راهي جبهه كند تا به كُندباوران غرب بفهماند كه «ما از سوختن نمي‌ترسيم. پروانه‌هاي عاشق نوريم و هر جا كه نور ولايت است، گرد آن حلقه مي‌زنيم. پيام ما استقامت است و اين نوري است كه فراتر از زمان و مكان و خزائن معنوي «فَاسْتَقِم كَما اُمِرتَ و مَنْ تابَ مَعَك» بر ما تابيده است و اين چنين آينده از آنِ ماست. «وَ العاقبةُ لل...
31 شهريور 1392

محمد سپهر فوتبالي !

محمد سپهر و تب فوتبال يا بهتره بگم محمد سپهر و تب لباس فوتبال سلام بر پسر فوتباليست خودم.........كه چند روزيه ...صبح و شب لباس فوتبال تنش مي كنه و با توپش بازي مي كنه.حتي روز اول با همين لباس و كفش كتاني اي كه خريده بودي خوابيدي . ماجرا از اون جا شروع شد كه حق به جانب وقتي اومدم دنبالت گفتي: مامان چرا علي رضا لباس فوتبال بپوشه اما من نپوشم....گفتم باشه به بابايي مي گم برات بخره..گفتي :نخير همين امروز مي خوام....توي سرويس كه بودم به دايي گفتم.دايي گفت: فردا از بازار برات مي خره...اما تو اصرار كردي همين امروز مي خواي... بعله فكر كنم شنبه 16 شهريور  بود كه وقتي رسيديم شهرك.....به بابا اصرار كردي كه همين الان برات لباس بخره..باب...
30 شهريور 1392

محمد سپهر و ماهي كبابي !

سلام عسلم.... خوبي ...بهتري مامان ! صبحي مثل يوزپلنگ داشتي از درختاي جلوي مهد بالا مي رفتي كه انگار دستت به شاخ و برگ درخت گرفت و كمي خراشيده شد...بميرم برات كه گريه مي كردي و منم به خاطر اينكه زودتر خنده را روي لبات ببينم ، مي گفتم : ني ني كوچولوداره  گريه مي كني اويه اويه....هر چي گفتم بيا بريم زيارت عاشورا گوشت بدهكار نبود البته گفتي:خيلي دوست داري بيا ولي مامان آخرين روزهايي است كه توي كلاس خانوم زماني هستم....آره عزيزم انشاء الله يكشنبه كلاس بندي جديده و شما پيش دبستاني مي ري ..خدا كنه سال تحصيلي جديد سال خوبي براي همه نوگلامون باشه....الهي آمين! ماه رمضون همش مي گفتي :مامان كي  برام ماهي كبابي مي خري ومن بهت قول دادم كه ا...
27 شهريور 1392

عشق تويي ، قبله تويي

چرخ می خورم و  چرخ ......سرگردانی ام را یله می کنم روی گنبد و گلدسته ها. چرخ می خورم و چرخ    ........بی قراری ام از ایوان می گذرد و بند می شود به پنجره فولاد. چرخ می خورم وچرخ .......  تشنگی ام در حوالی سقاخانه پرسه می زند. چرخ می خورم و  چرخ .....  کبوتر آرزوهایم بال‌بال می زند. من همان آهویم که غریبانه نگاهش را به دستان اجابت تو دوخت، همان آهویم ...آهو    که هنوز هم ضمانت بی دریغ تو را فخر می کند. آه می کشم و هنوز چرخ می‌خورم وچرخ .....  هنوز چشمم به گنبد و گلدسته هاست و هنوز تو ضامن تمام آهوان غریبی. السلام عليك يا علي ابن موسي الرضا سلام آقاي خوبي ها ، سلا...
26 شهريور 1392

محمد سپهر و عمو پوررنگ

سلام عزيز دل مامان ،فكر كنم شب عيد فطر بود كه هماهنگ شد بري برنامه عموپورنگ......البته اون روز  ، روز شلوغي بود، صبح خونه ماماني بوديم كه متوجه شدي زينب خانوم داره مي ره كلاس قرآن ، قبل از كلاس هل هلكي حمامت  بردم....فكر مي كردم بايد ساعت 6 بعدظهر  سر برنامه حاضر باشي ، براي همين اجازه دادم كه بازينب بري و مهمون كلاس قرآني بشي ولي بابا پيغام فرستاد كه بايد ساعت 4 بعدظهر آنجا باشيم از بابا خواستم كه زود بياد دنبالت و بعد خونه بريم تا شناسنامه ات را برداريم وراهي استوديوي ضبط برنامه واقع در قلهك شيم. وقتي رسيديم  برخلاف برنامه هاي ديگه اصلا به شناسنامه كاري نداشتند فكر كنم يه دو ساعتي بايد معطل مي شديم تا برنامه روي آنتن ...
25 شهريور 1392