نقطه سر خط
سلام گل گلی مامان.
صبح که از خواب بیدار شدم تقریبا 5صبح ، از پشت پنجره که بیرون را نگاه کردم، دیدم برف قشنگی روی زمین نشسته آخه ما طبقه دهم هستیم و تا دور و برمون را نگاه نکنیم چیزی متوجه نمی شیم. زود وسایلت را آماده کردم و کفش چکمه ات را داخل کیف گذاشتم. بعد از خوردن چایی دونفره (من و بابا) البته با خرما آماده رفتن شدیم.
ساعت 6:30 فکر کنم تقریبا 15 دقیقه کنار اتوبان ایستادم تا سرویس رسید. دستام از سرما یخ کرده بود. به بابا اشاره کردم که شما را زود بیاره. خواب خواب بودی. از بابا گرفتمت، بغلت کردم و داخل سرویس شدیم وزود روی یه صندلی خالی گذاشتمت تا وسایل را مرتب کنم. که متوجه شدم بابایی ساندویج نون و پنیری که صبح با عشق براش درست کرده بودم را با خودش نبرده. به موبایلش زنگ زدم که چرا لقمه اش را نبرده که گفت: گرسنمه اما یادم رفت. منم گفتم: دیگه برات لقمه درست نمی کنم. گل مامان به من حق بده بابایی یا یادش می ره که از کیفم برداره(هر چند که همیشه گفتم در جیب پالتویت بگذار) یا بدتر از اون یادش می ره که بخوره.فکر می کنی من بایه بابای فراموشکار باید چه کارکنم؟.
بگذریم. تازه خواب چشمهامو گرفته بود که احساس کردم برام پیام آمده. بعله بابایی پیام داده بود که ماشینش توی اتوبان خراب شده.ومن پیام دادم. حتما امروز درستش کن. فکر می کنی یادش بمونه؟!
مامانی خیلی حرفها و عکس ها دارم که توی وبت بذارم. حتی براش موضوع بندی کردم. عکس های نوزادی، اولین شعری که برایت سرودم و....
هفته هفته پرمشغله ای است چون با دوروز تعطیلی هم باید عملکرد 6 ماهه را در بیارم، هم برای دهم بهمن برای مدیر شبکه یه نشست مطبوعاتی پرو پیمونه برگزار کنم. شاید کمتر توی وبت مطلب بگذارم.
یک روز برفی!
زمستان 1389روبروی مهد !