سید محمد سپهرسید محمد سپهر، تا این لحظه: 16 سال و 26 روز سن داره
سپیده زهرا السادات سپیده زهرا السادات ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

تاج سر مامان

من خوابم مي اومد اما تو....

1391/8/28 12:24
2,027 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزيز دلم شنبه شب  هر كاري كردم بخوابي فايده اي نداشت .خسته بودي اما خوابت نمي اومد.گفتم بهتره  كتاب بخونم داستان(وقت خواب هاپو) را برات مي خواستم بخونم كنارت دراز كشيدم و شروع كردم به خوندن:

شب بود هاپو شامش را خورده بود.محمد سپهر هم شامش را خورده.هاپو هم داشت با قطار ، آجره هاي چوبي و توپش بازي مي كرد.محمد سپهر هم كلي نقاشي كشيده.مادر به او نگاه كرد و گفت:وقت خواب است هاپو وقت خواب است محمد سپهر..

همين طوري كه داستان را برات  مي خوندم اسمت را هم چند بار صدا مي كردم  .از اين كار خيلي خوشت اومده بود، و با ذوق و شوق خاص ادامه داستان را گوش مي كردي.كه گفتي: مامان گشنمه.گفتم:چي دوست داري.اين طور مواقع مي خندي و مي گي:سيب زميني سرخ كرده با سس.بلند شدم با وجودي كه خوابم  مي اومد برات سيب زميني سرخ شده درست كردم با سس تند و يه ليوان آب .سيب زميني مي خوردي و  مي گفتي:سوختم و آب مي خوردي و كلي مي خنديدي كه با خنده هات ماماني از خواب بيدار شد و گفت:چرا نمي خوابين؟.تو به ماماني سيب زميني سرخ شده تعارف كردي و ماماني خورد و گفت:دهنم سوخت.كلي از خنده ريسه رفتي.بلند شدم و براي ماماني هم يه ليوان آب آوردم ولي دهان دو نفري اتان سوخته بود.آب چاره كارنبود، بلند شدم و رفتم چندتا خيار قلمي شستم و پوست كندم و آوردم كه ماماني گفت:پس نمكش كو؟فكر كنم خواب از سر ماماني هم پريده بود.بعد دوباره خواستي كه ادامه داستان را برات بخونم ، من هم قبول كردم.كه ماماني گفت:بخوابين ديگه!گفتم بچه را كه بازور نمي تونم بخوابونم.بعد دوباره پيشت دراز كشيدم و ادامه داستان هاپورا خواندم.

وقتي داستان تمام شدبا خنده زيركانه گفتي:مامان يه بار ديگه برام مي خوني وزود بوسم كردي.بوست كردم و گفتم اول بگو:بسم ا..الرحمان رحيم بعد برات مي خونم.گفتي و من هم يه بار ديگه داستان را برات مي خوندم كه چشمهات گرم شد و هنوز داستان تمام نشده بود، خوابت برده بود.

هيس يواشتر!

سيد مامان مشغول شنيدن داستانه!

خواب

ويه خواب آرام وقتي حسابي خواب را ازسرم پروندي!

خواب

بعدا نوشت:

فرداي همون شب هم خوابت نمي اومد و با شمشير مي خواستي با خاله و ماماني بازي كني.از همون بازي هايي كه شوخي شوخي دعوا مي شه .بازور بردمت حمام.گفتي:حمام نمي خوام گفتم:مثل هاپوي قصه بريم حمام تاشايد زود خوابت ببره.گفتي:بابا كه هنوز از ماموريت نيومده تامثل باباي هاپو منولاي حوله گرم بپيچونه؟گفتم:خودم لاي حوله بزرگ و گرم و نرم مي پيچمت.قبول كردي.وقتي از حمام بيرون اومدم خواب خواب بودي.

امامن تا12 شب بيداربودم.....................حسابي بي خوابي به سرم زده بود،بعداز لباس شستن و ظرف شستن ولباس اتوكردن بازورخوابيدم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

مادر کوثر
30 آبان 91 14:05
آفرین به این مامانیه مهربون و با حوصله و فداکار
سید کوچولوی ما باید به مامانش افتخار کنه

اون نمک خواستن مامانی هم خیلییییییییییییی باحال بود

مرسیییییییییی

انشالله بابایی هم به سلامتی برگردن


ممنون عزيز دلم شما به ما لطف دارين.
مامان زهرا دختر دوست داشتنی
30 آبان 91 15:30
سلام خوبید؟
چه جالب دختر من هم وقتی بی خواب میشه من براش کتاب می خونم و اون هم نقش اصلی و قهرمان اصلی کتاب میشه

دست مادر درد نکنه که دلش نمی آید بچه اش را به زور بخوابونه

خواب هات طلایی آقا سید


ممنون عزيز دلم دوست ندارم محمد سپهر با زور بخوابه
تــــــــک خـــاله کــوثر جــونـــی
30 آبان 91 23:12
واقعااااااااااااااااا خسته نباشید...

کار ... خانه داری ... بچه داری ... و از همه سخت تر، شووووووهر داری

خدا حفظتون کنه



شوهر كه ماموريت بود................
تــــــــک خـــاله کــوثر جــوووونـــی
30 آبان 91 23:13
عکس دومی یعنی خواب رو که میبینم ... خوابم میگیره

خـــــــــــــــــــــــــــلی باحال شده.


عزيزم ما هم خواب مي خواهيم ولي مگه مي شود به شما و آبجي غبطه مي خورم كه سر ظهر مي خوابين
تــــــــک خـــاله کــوثر جــونـــی
30 آبان 91 23:18
"آب چاره كارنبود، بلند شدم و رفتم چندتا خيار قلمي شستم و پوست كندم و آوردم كه ماماني گفت:پس نمكش كو؟فكر كنم خواب از سر ماماني هم پريده بود."

...

عجب مامانیه باحالــــــــــــــــــــــــی!


عزيزم شما دوخواهر چقدر باهم تفاهم دارين.آبجي هم به اين نكته اشاره كرد
مامان علي خوشتيپ
30 آبان 91 23:32
آخيييي دركت ميكنم...مقدمه خوابمون طولاني تر از مدت زمان خوابمونه...
مثلا فرداش هم بايد بريم سره كار


اي خدا كي مي شه يه روز نريم سركار؟
مامان علي خوشتيپ
30 آبان 91 23:33
كاره هر شب من هم داستان خوندنه...دقيقا علي ما هم سنه محمد سپهر شما بود توي تمام داستانها حضور داشت ولي الان ديگه دوست نداره


هر چيزي مقتضاي سن هست. بعدا يه خاطره مي شه
مامان علي خوشتيپ
30 آبان 91 23:34
خب نصفه شبي سيب زميني سرخ كرده با سس تند هم به خوش خواب مدرسه موشها هم بدن خواب از سرش ميپره ديگه


عزيزم..............
عموی محیط بان
1 آذر 91 15:04
سلام
امیدوارم سید بزرگوار و پدر و مادر عزیزش همیشه سالم و سلامت در پناه خدا و مهدی زهرا قرار بگیرند.
--------------------------------------------------
یا مهدی (عج)
جهان در انتظار توست...


بازم ممنون از دعاي خيرتون.جالبه كه آخر كلامتان براي ظهور حضرت دعا مي فرمائيد
تک خاله کوثر جووووووني
1 آذر 91 23:24
منظورم از شوهرررررر داري کلي بود .... وگرنه حواسم بود ايشون مأموريت تشريف دارن


عزيز دلم.................
باران قلنبه
21 آذر 91 18:16
سلام عزیزم
دخترم باران مظفری تو مسابقه محرم اتلیه سها شرکت کرده خوشحال میشم اگه به وبمون بیایی و به لینک مستقیم اتلیه بروید وبه باران امتیاز 5 رو بدهید تا 20 دی مهلت دارید واگر قبلا به کودک دیگری رای دادین بازم میتونین به باران من رای بدهید منتظر کمکتون هستم مرسی



حتما مي يام و راي مي دم