سید محمد سپهرسید محمد سپهر، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
سپیده زهرا السادات سپیده زهرا السادات ، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

تاج سر مامان

شبی که بابا می خواست به رزمایش بره!

1390/10/5 10:31
1,413 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام گل گلی مامان.دیشب بابا داشت وسایلش را برای رزمایش  آماده می کرد . تو هم حسابی مشغول بازی بودی. من هم وسایل را جمع می کردم  آخه قراره این چند روزی که بابایی پیش ما نیست  ما خونه مامانی و با با حاجی بریم.  تو هم تمام اسبازی هایی که دوست داشتی با خودت همراه کنی در ساک قرمز گذاشتی!

ساک قرمز و اسباب بازی های محمد سپهر!

کیف قرمز

فکر کنم ساعت 10 شب بود که تازه فیلت هوس هندوستان کرده بود و مشغول کار با قیچی و برش عکس ها از مجلات شدی.

 

حواست نه به کار، نه به تلویزیون بلکه به باباست!

کار با قیچی

کار با قیچی!

برش عکس

به بابایی گفتی بابا منو هم رزمایش می بری. خیلی اصرار می کردی. بابایی به خاطر اینکه دلت نشکنه گفت باشه می برمت. تو هم با خوشحالی بازی ات را ادامه دادی. توی دلم  گفتم اینطوری که نمی شه به هر حال بابا می ره بدون تو. گفتم محمد سپهر بیا پیشم. اومدی گفتم.درسته که رزمایش مردونه است اما بچه گونه نیست. بابا نمی تونه تورا با خودش ببره. آنقدر با صراحت حرف زدم که زدی زیرگریه. خیلی گریه کردی. تازه از دست من ناراحت شدی و گفتی من دلم برای بابا تنگ می شه.

قربون دلتنگی هات برم!

گریه

حاضر شدیم که خونه مامانی بیاییم. تو توی ماشین خوابیدی. ساعت 24شب بود که رسیدیم ومن وقتی که تورا در رختخوابی که مامانی پهن کرده بود گذاشتم، زود و سریع وسایل را به داخل خانه آوردم. بابا ساعت 4 صبح وقتی که تورا بوسید، رفت. من قرآن بالای سرش گرفتم و پشت سرش آب ریختم که زود زود برگرده.دستامو بالا بردم که همه خبرنگارا و  دلاورمردان ارتشی که برای انعکاس رزمایش ولایت 90به چابهار می روند، صحیح و سالم برسندو زود این ده روز تمام شود.  ساعت 6صبح مثل همیشه  سرپات کردم تا زود برای مهد آمادت کنم، وقتی چشمهایت را باز کردی زدی زیر گریه که بریم خونه  خودمون. می دونستم به خاطر بابایی گریه می کنی، آرام برات توضیح دادم که خونه مامانی بمونیم به نفع هردویمان است، اون طوری مجبوریم تک و تنها خونه بمونیم. بهونه گرفتی که دوست نداری مهد بیایی گفتم باشه پیش مامانی بمون. بعد گریه کردی که  من هم پیشت بمونم .برات توضیح دادم که نمی تونم. سرت را روی پاهایم گذاشتی و خواستی  داستان شنل قرمزی را برایت تعریف کنم.

به داستان فکر کن نه به بابا!

داستان

بلاخره با این شرط که زود زود برگردم رضایت دادی که به سر کار بروم.

البته دم در گفتی: مامان دلم برات می سوزه. که گفتم نه مامان باید بگی دلم برات تنگ می شه! با بوس از هم خداحافظی کردیم.

همین الان که این مطالب را برایت می نویسم بابایی پیام دادکه صحیح و سالم رسیدن. گوشی را برداشتم و صحبت کردم و از بهونه های سر صبحتت گفتم.

گل پسر بابا هم زود زود می یاد.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان رها
5 دی 90 10:47
سلام عزیز دل خاله به رها هم رای بده کدش 176 است خوشحال میشیم به ما هم سر بزنی