سید محمد سپهرسید محمد سپهر، تا این لحظه: 16 سال و 26 روز سن داره
سپیده زهرا السادات سپیده زهرا السادات ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

تاج سر مامان

بابایی و مسئله ای به نام شام

1390/12/1 15:01
809 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلم.عزیز دلم.توی این دوسه روزه چند بار بعدظهرها با بابا و خاله آزاده به قصد خرید عید با هم بیرون رفتیم، از بهار گرفته تا کوچه برلن! خودت لباس و کت تک  و شلوار و کفش مورد علاقه ات را انتخاب کردی. کلی هم کیف  می کردی چون فکر می کردی اجازه داری حتی اسباب بازی های مورد علاقه ات را هم بخری.  البته با شیطنت خودت چندتا اسباب بازی خریدی وسایلی مثل ماشین پلیس، حباب ساز ، هواپیما ، بادکنک ، شمشیر بادی، ماشین تراکتور...بماند که با چه التماسی خواسته ات را عملی می کردی اما گلی مامان به بابا هم باید حق بدی ما برای خرید لباس اومده بودیم نه هرچی  شما دیدی  به سبد خرید اضافه بشه.

واما مهمترین اتفاق کاری  بابا در این هفته : شنبه بابا درجه "س- ر-گ – ر- د- ی" اش را گرفت. پنج شنبه ای که بابا لباسش را گرفت، خواب بودی که ببینی چقدر لباس برازنده اش بود.همان لحظه گفتم مبارکت باشه انشاء الله درجه "ا- م – ی – ر- ی " و توی دلم گفتم : شهادت! می دونم که این واژه را خیلی دوست داری.اما گلی من و  تاج سر که تحمل دوری ات را نداریم  با این واژه باید چه کنیم.ولی خودخواهی یه که همه چیز را برای خودمان بخواهیم.

همه دوست دارن قشنگ به آرامش برسن و چه آرامشی بهتر از شهادت من که عاشقشم ولی مطمئنم که لایقش نیستم.

بماند بابا قول داده بودیه شام مفصل بده،دیشب وعده عملی شد وما همراه مامانی و باباحاجی و خاله آزاده ودایی حسین رفتیم رستوران نور وشام جوجه کباب خوردیم. 

تبصره : قبل از اینکه شام بیارن زیتون پرورده آورده بودن جدیدا عادت کردی که ظرف زیتون تو مجزا باشه.با قاشق می خوردی و خیلی کیف می کردی و می گفتی: ای بابا مردیم از گرسنگی پس کی شام را می یارن.

تبصره 2: همون چند روز که برای خرید می رفتیم و بیرون و بابا عصبانی می شد که چرا تو بی وقفه مثل ندید بدید ها خرید می کنی(منظورم اسباب بازی بود) ، به من گفتی: مامان چرا اون موقع که می خواستی بابا را برای ازدواج انتخاب کنی ، خوب انتخاب نکردی. گفتم :چطور: گفت: آخه الکی  عصبانی می شه.گفتم: خب چه کار کنم.گفتی بریم بازار بابا را پس بدیم گفتم بعد: گفتی خب با من عروسی کن من دامادخوبی هستم.مردم از خنده خودمونیم چقدر خودتو تحویل می گیری.

ترفیع بابا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (19)

مامان محمد
1 اسفند 90 15:18
سلام گلم،
ووووووووای چه خانواده پر انرژی و موفقی،مایه افتخار ماست واقعا،انشالله همیشه و در همه حال موفق و موید باشید،دوستتون داریم یه عالمه.

بوس بوس بوس برای محمد جون
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
1 اسفند 90 16:25
سلام.
تبریک اساسی به جناب آقای س-ر-گ-ر-د.
ایشالله ا-م-ی-ر-ی.
ولی بقیش رو زبونم نمیچرخه بگم.آخه اونوقت میشه خودخواهی دونفره شما در مقابل محمد سپهر.
قبلا که مدرسه ای بودم در مقابل سهمیه شاهد و ...یه چیزایی میشنیدم ولی هیچ نظر خاصی نداشتم.آخه هنوز به سن کنکور نرسیده بودم و متوجه این قضایا نبودم.تو سن دبیرستان بودم که یه خونواده شهید همسایمون شدن.یه زن با 5 تا بچه قد و نیم قد.وقتی زندگی بچه ها و سختیهایی که میکشیدن رو با چشم خودم دیدم همیشه رو این قضیه حساس بودم.
هنوز هم به مشکلات مرحوم(خانم همسایمون،که خیلی زود به دیدار همسرشون رفتند)و یا به مشکلات بچه هاشون که فکر میکنم اشکم در میاد.
من هیچوقت نمیتونم بیان کنم اونچه رو که اونا کشیدن.
.
.
. دیگه نمیتونم این موضوع رو ادامه بدم.ولی شما هم این حرفا رو دیگه نزنید.نه شما نه جناب سرگرد.
بسپارید به خود خدا.
اصلا از دستتون عصبانی هستم نمیدونم چی مینویسم.
دلم میخواست بنویسم که کاش محمد سپهر شیرین زبون رو از نزدیک میدیدم تا با این حرفاش بخورمش.
دلم میخواست بنویسم که عنوان مطلب غلط انداز بود و من فکر کردم شما هم مشکل با منوی شام منزل دارین.
ولی ....خلاصه اینکه عصبانی ام.


سلام عزیزم. اونم به رسم ادب واحترام.که هرچی دارم از وجود معلم های خوبی همچون شماست.
گلم حق می دم عصبانی باشی چون یه جورایی هممون بازی هستیم شاید سر اولین فرصت مطلبی در مورد مسئله شهادت بگذارم.شهادتی که بدنم لرزید ، خانواده هایی که از هم پاشیدن را از نزدیک دیدم وخوردشدن همسری در سوگ بهترین دوستانش.
دوست ندارم عزیز دلم به مرگ معمولی بره. دوست ندارم زندگیمون مثل خیلی ها فقط زندگی باشه و...
حق داری عصبانی بشی هروقت همسری مانور می ره می مونم که اگه خدای نکرده برنگرده من چقدر شیر زنم.
حق داری عصبانی بشی چون نه تنها جامعه بلکه خیلی از ...قدر شهدای ما را نمی دانند.
واما یه مژده نمی خواستم الان بهت بگم گذاشته بودم سر فرصت اما چون من هم مشتاقانه دوست دارم شما خانواده خوب را ببینم می گم.همسری گفته اردیبهشت ماه ماموریت دارند به سمت بندرعباس و چون قول دادند ما را هم بیارند حتما به زور متوسل می شم و انشاء الله که همدیگه را ببینیم.

با منوی غذا مشکل نداریم فقط یه جورایی می خواستم موضوع پست مخفی باشه
وبه بزرگی خودت بخند که عصبانی شدی.به دوستی با شما افتخار می کنم.
مریم مامان نخودچی
2 اسفند 90 8:38
به به بابا ...
این زن و شوهر مشکوک میزنن...
فکر کن...
حسابی به تبصره دو خندیدم....
آخه ماهم یه شیر زبون داریم که از این حرفا میزنه...
هنوز نگفتی کادو چی خریدی؟؟؟
راستی تو نی نی گپ من دریاب؟؟؟؟

براش یه کت تک خریدم.نمی گم چند تومان چون درهر دوصورت محکوم می شم

مامان یکتا
2 اسفند 90 9:17
سلام عزیزم خوبی محمد جان چه طوره نوش جانت خاله که این قدر زیتون دوست داری ولی یکتا من دوست ندارم خودم هم نه


زیتون خیلی خوشمزه ست

مامان یکتا
2 اسفند 90 9:18
راستی خاله جان من کارمند ایران خودرو هستم کاری داشتی در خدمتم ماشین خواستی بگو گلم محمد جان خاله

قصد داریم ماشین بخریم اما باید یه کم پول جمع و جور کنیم حتما مزاحمت می شم
محيا كوچولو
2 اسفند 90 9:46
مبارك باشه ارتقاء بابايي محممد سپهر انشالله همه به اون چيزي كه لياقت و شايستگيش رو دارن برسن

انشاء الله
مامان بیتا
2 اسفند 90 9:52
تبریک ما رو هم پذیرا باشید.به امید سربلندی و موفقیت های روزافزون برای شما و خونواده خوبتون

ممنون خانوم گلی
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
2 اسفند 90 14:16
سلام.قدمتون بر سر و چشم.خیلی خوشحال میشم که بتونیم همدیگه رو ببینیم.وای که چه عالی میشه محمد سپهر رو بخورم.

گفتن که سال نهنگه اما نگفتن که بخور بخوره!
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
2 اسفند 90 14:36
سلام.نه خواهر اینقدرا هم جوون نیستیم.البته کاپشن همرنگ داریم ولی اون ما نیستیم.دختر عمه ماهانه.11 سالشه فقط.
.
.
.
نمیخوایم بخوریم.میخوایم قورت بدیم.

خانوم معلم چی می شد یه بار عکستون را می گذاشتین بعد بر می داشتین.
ماهان جون را ببوس که اگر اینطور ادامه بدی هر عملی عکس العمل داره

مادر کوثر و علی
2 اسفند 90 15:00
سلام عزیزم
انشالله همیشه به خرید و بازار و رستوران و زیتون خوری
کوثر منم زیتون خیلی دوس داره البته از نوع شور و با هسته (بچم اقتصادیه)

تو خونه ما بیشتر وقتا همسرم حرف شهادت رو میزنه و میگه اگه جنگ بشه من اولین نفری هستم که میرم. گاهی هم میگه علی تنهاست و بابا میخواد

واقعا شهادت سعادت و لیاقت میخواد. ما با بارداری و دوران شیردهی جهاد کردیم کاش یه جورایی شهید هم میشدیم

یه جورایی موافقم با نظرت.اما باز هم یاد علی آسمانی را کردی ها.کوثر جون را ببوس که اینقدر به فکر جیب خانواده است.

مادر کوثر و علی
2 اسفند 90 15:00
راستی ارتقاء درجه هم مبارک باشه

در ضمن مرسی که همیشه به ما سر میزنید
ممنون از حضورتون

ممنون از لطفتون اما نگفتین کجائین ها؟!

مادر کوثر و علی
2 اسفند 90 15:42
من همیشه به یاد علی هستم. روزی نیست که بهش فکر نکنم. منتها قبلا با یادش گریه هم میکردم اما چند روزیه که یادش میکنم و لبخند میزنم.
خصوصی

خوشحالم که به آرامش می رسی!

مامان نیایش
2 اسفند 90 22:17
سلام ممنون از حضورتون خانمی
مبارک باشه ارتقا درجه همسرتون
و ان شا الله خدا مرگ همه را ، شهادت قرار بده بالاخره همه یه روزی باید بریم و چه قدر خوبه که در راه خدا باشه رفتن به سوی اون
ان شا الله که بابایی سال های سال سایه شون رو سرتون باشه شاد باشید

ممنون عزیزم.

ثمین
2 اسفند 90 22:30
سلام گلم.
دوس دارم توی جشن محمد جان کمکت کنم!
لطف کن فقط بگو دقیقا چی میخوای و برای چند نفر؟ تا ببینم حجم کارتون چقدره و میرسم انجام بدم یا نه!


الهی فدای اون همه مهربونیت. میام پیشت و می گم
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
2 اسفند 90 22:56
http://mahan1.niniweblog.com/post62.php
مامان یاسین
6 اسفند 90 11:20
شهادت خوبه و انشاالله خدا سایه ی هیچ بابایی رو از سر هیچ خانواده ای کم نکنه

انشائ الله

مادر کوثر و علی
7 اسفند 90 15:52
سلام عزیزم

با پستهای جدید و پست ثابت بروز شده منتظر حضور گرمتون هستیم

حتما می آیم