بابایی و مسئله ای به نام شام
سلام گلم.عزیز دلم.توی این دوسه روزه چند بار بعدظهرها با بابا و خاله آزاده به قصد خرید عید با هم بیرون رفتیم، از بهار گرفته تا کوچه برلن! خودت لباس و کت تک و شلوار و کفش مورد علاقه ات را انتخاب کردی. کلی هم کیف می کردی چون فکر می کردی اجازه داری حتی اسباب بازی های مورد علاقه ات را هم بخری. البته با شیطنت خودت چندتا اسباب بازی خریدی وسایلی مثل ماشین پلیس، حباب ساز ، هواپیما ، بادکنک ، شمشیر بادی، ماشین تراکتور...بماند که با چه التماسی خواسته ات را عملی می کردی اما گلی مامان به بابا هم باید حق بدی ما برای خرید لباس اومده بودیم نه هرچی شما دیدی به سبد خرید اضافه بشه.
واما مهمترین اتفاق کاری بابا در این هفته : شنبه بابا درجه "س- ر-گ – ر- د- ی" اش را گرفت. پنج شنبه ای که بابا لباسش را گرفت، خواب بودی که ببینی چقدر لباس برازنده اش بود.همان لحظه گفتم مبارکت باشه انشاء الله درجه "ا- م – ی – ر- ی " و توی دلم گفتم : شهادت! می دونم که این واژه را خیلی دوست داری.اما گلی من و تاج سر که تحمل دوری ات را نداریم با این واژه باید چه کنیم.ولی خودخواهی یه که همه چیز را برای خودمان بخواهیم.
همه دوست دارن قشنگ به آرامش برسن و چه آرامشی بهتر از شهادت من که عاشقشم ولی مطمئنم که لایقش نیستم.
بماند بابا قول داده بودیه شام مفصل بده،دیشب وعده عملی شد وما همراه مامانی و باباحاجی و خاله آزاده ودایی حسین رفتیم رستوران نور وشام جوجه کباب خوردیم.
تبصره : قبل از اینکه شام بیارن زیتون پرورده آورده بودن جدیدا عادت کردی که ظرف زیتون تو مجزا باشه.با قاشق می خوردی و خیلی کیف می کردی و می گفتی: ای بابا مردیم از گرسنگی پس کی شام را می یارن.
تبصره 2: همون چند روز که برای خرید می رفتیم و بیرون و بابا عصبانی می شد که چرا تو بی وقفه مثل ندید بدید ها خرید می کنی(منظورم اسباب بازی بود) ، به من گفتی: مامان چرا اون موقع که می خواستی بابا را برای ازدواج انتخاب کنی ، خوب انتخاب نکردی. گفتم :چطور: گفت: آخه الکی عصبانی می شه.گفتم: خب چه کار کنم.گفتی بریم بازار بابا را پس بدیم گفتم بعد: گفتی خب با من عروسی کن من دامادخوبی هستم.مردم از خنده خودمونیم چقدر خودتو تحویل می گیری.