محمد سپهر و عشق بيسيم :
سلام عسلم از وقتي كه با بابا رفتي رژه و چشمت بيسيم را ديد ، يه دل نه صد دل يه پا بيسيمچي شدي واجازه ندادي كه بابا بيسيم را پس بده......دستت مي گرفتي و با فرماندهان خيالي توي ذهنت صحبت مي كردي.دستور مي دادي هواپيماي جنگي حركت كنه..تانك شليك كنه و بلاخره خونه را پادگان كرده بودي...
نا گفته نمونه چفيه اي كه خانوم محمدي توي زيارت عاشورا به من داده بود كه بهت بدم را دور گردنت
مي نداختي و افه اي مي آمدي كه نگو......
بيسيمچي مامان:
مادر ساعت :08:44 صبح
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی