سید محمد سپهرسید محمد سپهر، تا این لحظه: 16 سال و 26 روز سن داره
سپیده زهرا السادات سپیده زهرا السادات ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

تاج سر مامان

محمدسپهر و پارک ملت

1390/4/20 11:34
1,153 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم. احساس می کنم که سرما خوردی.برای همین صبح زود پا شدم و برات حریره بادام درست کردم. همچنین آب هویج گرفتم.

معمولا تو صبح ها دوست داری که توی مغازه عمه ( نانوایی عمه  درست در پارک وی به اسم کلانا واقع شده.وچون تو این دو خانوم مهربون رو دوست داری عمه صدا می کنی!) نون شیرمال و آبمیوه آنهم آب آلبالو بخوری! البته قبلا آب سیب می خوردی که چون عمه دیگه از اون آب میوه ها نمی یاره ترجیح می دی آب آلبالو بخوری.

وقتی بابایی مارو پارک وی گذاشت اونقدر بی حال بودی که حوصله نداشتی راه بری. من هم درست تا نانوایی عمه بغلت کردم. اونجا بود که با زور چند قاشقی فرنی خوردیو شربت دیفن هیدرامین بهت دادم. البته چند قلبی هم آب هویجت را خوردی با تکه ای نون شیرمال.دوبار تا دم ساختمان اداری بغلت کردم . تو دائم می گفتی خوابم می یاد . تصمیم گرفتم کنار استخر بشینم و قطره بینی ات را بندازم تا اگر خوابت برد دیگه بیدارت نکنم. توی مهد لباس هاتو پوشیدی و ازم قول گرفتی که برات با مقوا یه ماهی سفید بزرگ درست کنم . با بوس از هم خداحافظی کردیم.

 گل مامان الان ساعت 9:30 دقیقه صبحه که دارم این مطالب را برات می نویسم. چون می دونستم اذیت می شی ازت عکس ننداختم.

امروز از کسالت تو گفتم پس بذار از کسالت خودم هم بگم . ما آدم بزرگ ها هم گاهی کسل می شیم . مثل  روز چهارشنبه هشتم تیرماه.

صبح اون روز بهت قول دادم که ببرمت پارک ملت. چند وقتی بود که بهونه پلیکان ، ببعی و اسب های پارک ملت رو گرفته بودی. سر ظهر زود مقداری میوه و تنقلات از مغازه های اطراف گرفتم. به بابا هم ندا دادم که پارک می ریم.ظهر جات خالی با خاله آزاده و همکارم شکوفه یه دل سیر کشک بادمجان خوردیم.

یک ربع به چهار اومدم دنبالت. وقتی گفتم می ریم پارک خیلی ذوق و شوق کردی. تابه ایستگاه اتوبوس برسیم، شیر پاکتی ات رو خوردی. یک ایستگاه دیگه ما پارک ملت بودیم. و تو با تفنگت مشغول بازی شدی.

هوا خیلی گرم بود. کم کم داشت حالم خراب می شد. اما به روی خودم نیاوردم تا به تو بد نگذره. برای همین چند تا عکس خوشگل ارت انداختم.

در ورودی پارک

ازت خواستم که تفنگ را بالای سرت نگیری!

گوش به حرف

یه شلیک به مامان زورگو!

شلیک

ادای مامان را در می آری.اه پدر صلواتی!

ادای مامانی

سپهر و عشق ماشین!

ماشین سواری

یک بکران دیگه از ماشین تاج سر

قام قام

می دونم هوا خیلی گرمه!

چی می کشی از دست این مامان ظالم!

چطوری؟!

راهی برای فرار از گرما

ورزش

با هزار زحمت خودمون رو به قسمت حیات وحش رسوندیم. و تو به بعبعی ها نون ، و چیپس می دادی. فکر کنم فشارم به خاطر خوردن کشک بادمجان افتاده. عرق سردی روی صورتم نشست. گفتم مامانی حال ندارم. و تو با تعجب منو نگاه کردی.مگه ما آدم بزرگ ها چقدر می تونیم پر رو باشیم . با با ما هم بد حال می شیم. رفتم روی چمن وخواستم تا خودت با حیوانات بازی کنی. به بابا و خاله آزاده هم گفتم اورژانسی برام دلستر بیارن شاید حالم بهتر بشه.

اینم عکس هایی که بعد از بهتر شدن حالم ازت انداختم.

بازی ،شادی

تو هم که حواست به بچه های دیگه است تا سوار نشن.انگار ملک خصوصی اته!

حس تملک

اینجا بابایی با دادن یه گل ازت می خواد که رضایت بدی بریم خونه!

خداحافظی

عزیزم همیشه سلامت باشی!


 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)