محمد سپهر سوار کار می شود!
سلام گل گلی مامان . بابایی قول داده بود که پنج شنبه زودتر از سرکار بیادتا تاج سر مامان را به اصطبل اسبها ببره. وقتی ناهارت را خوردی(البته ناگفته نمونه که به خاطر باباحاجی ما پنچ شنبه خونه مامانی اومدیم تا کمک کنم.البته وقتی باباحاجی داشت استراحت می کردروضه هم رفتیم و تو پسر خوبی بودی ودر روضه آرام نشستی. وقتی حاج خانوم دعا می کرد تو بلند می گفتی الهی آمین. .من هم برات یه کمپوت آناناس آورده بودم تاوقتی احساس گشنگی می کنی بهت بدم. وقتی آمدیم خونه تو هوس بچگی هات به سرت زده بود می گفتی مامان من نی نی هستم منو بغل کن. و من بغلت کردم و با آرامش بهت سوپ دادم. و تو هم لبخند می زدی و مثل نی نی ها برام پاهایت را تکان می دادی.) مشغول دیدن تلویزیون شدی تا بابایی بیاید. آن روز بابا ساعت 4 بعدظهر آمد و تو گفتی بابا داشت خوابم می برد چرا دیر کردی. بلاخره حاضرت کردم تا با بابایی بری و من سبزی ها را پاک کنم. می خواستی من هم با هاتون بیایم ولی من نمی خواستم جمع مردونتون را خراب کنم. تازه می خواستم چیزی هم یاد بگیری. البته موبایل را به بابایی دادم. فکر کنم ساعت شش و نیم بود که زنگ زدم پس کجائین؟که بابایی گفت به گل پسر داره شام می ده بخوره چون خوابش گرفته!
وقتی بابا تورا آورد خواب خواب بودی. معلوم بود حسابی اسب سواری کرده بودی. البته فرداش به من گفتی که سوار اسب نفیس شدی. بابا تصمیم گرفته تورا در آینده حتما کلاس سوار کاری بفرسته.
مابقی عکس ها را ادامه مطلب ببینید:
در اصطبل اسب ها !
محمد سپهر و اسب قرمز!
مربی آینده محمد سپهر!
فردای اون روز با ذوق و شوق گفتی: سوار اسب قرمز شدم.