سید محمد سپهرسید محمد سپهر، تا این لحظه: 16 سال و 27 روز سن داره
سپیده زهرا السادات سپیده زهرا السادات ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

تاج سر مامان

بازهم محمد سپهر فیلش یاد هندوستان کرد!

1390/11/9 8:35
831 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلی مامان.

چهارشنبه طبق معمول زودرسیدیم . همچین که داشتم تورا به مهد می بردم صدای دعا از مسجد می آمد خدا خدا می کردم که بیدار نشی چون بنا به عذری نمی خواستم در مسجدشرفیاب شوم. همین که گذشتیم سرت را بالا آوردی ولی حرفی نزدی. نفس راحتی کشیدم و به راهم ادامه دادم. وقتی بردمت مهد انگار که سوار اسبت شده باشی با پاهای مبارک به پهلوهای من زدی که یاالله می خوام برم زیارت عاشورا.تسلیم شدم .

گفتم باشه می برمت اما به شرطها و شروطه ها.اینکه:

1-  پیش من بشینی و از جات تکون نخوری. (چون من نمی تونم قسمت پایین مسجد بیایم)

2- بچه خوبی هستی. حرف گوش می کنی و صبحانه ات را کامل  می خوری.

لبانت را غنچه کردی و بوسم کردی و گفتی:چشم عزیز دلم.چاره ای نبود وقتی آقا حکم می کند مرید باید اطاعت کند

مسیر را برگشتیم تا به به مسجد بلال رسیدیم. خانم محمدی هم با ماشینش به سمت مسجد می آمد تا محمد سپهر رادید برایش دست تکان داد.محمد سپهر اینجا هم طرفداردارد!  روی صندلی نشاندمت ویک موز بهت دادم تا بخوری و گفتم :مامان همین جاباش تا من زود انگشت بزنم و برگردم.باهم از پله ها ی  مسجدبالا رفتیم تا وارد قسمت زنانه بشویم. مسجد هنوز سرد بودچون ما خیلی زود آمده بودیم.  زود پالتویم را روی زمین پهن کردم محمد سپهر را روی آن خواباندم و پتوی نازکش راروش انداختم تا سرما نخورد و گفتم:گلی چشمهایت را روی هم بذار تا زیارت شروع بشه.بماند که هراز چندگاهی می گفتی: مازود آمدیم هنوززیارت عاشورا شروع  نشده.

مسجد

روی هم رفته بچه خوبی بودی تا اینکه مداح مرثیه ای در شان  حضرت ابوالفضل(ع) می خواند که در یک آن گفتی: مامان پس این ابوالفضل ما کی به دنیا می آید. گفتم: می آید. دستت را روی شکمم گذاشتی ، صدایت را بلندتر کردی و گفتی: بگو  همین الان بیرون بیاید. دیدم همه دارند به ما نگاه می کنندگفتم :گلی مامان قرارمان چی شد؟گفتی:قرار بی قرار اصلا من دوغ می خواهم. گفتم آب دارم. آبت را نوشیدی و گفتی: فقط دوغ. گفتم چای هم هست .گفتی: مامان  اگه  ابوالفضل حرف منو گوش کنه براش اسباب بازی می خریم. گفتم:باشه حتما باید حرف من و تورا گوش کنه. گفتی: بهش زنگ بزن که زودتر بیاید.گفتم مامان وسط دعا نرخ نعیین می کنی. گفتی: شوخی کردم یه لقمه نون و پنیر بده بخورم الهی قربونت برم.

مونده بودم که جوابت را چی بدم. اگه می خواستی همون طوری ادامه بدی من  ...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مادر کوثر و علی
9 بهمن 90 17:41
راستی ممنونم از اینکه به یاد ما هستید
و با اینکه مطالبم رمز داره ولی همچنان به ما سر میزنید

ما همینیم دیگه !
محمد طاها
10 بهمن 90 8:58
سلام آفرین به این گل پسر . خدا این محبتو روز به روز بیشترش کنه . امین

من هم می گم آمین!

مامان سپهر
10 بهمن 90 11:25
سلام زهره عزیز.خوبی؟با پسمل بلا چیکار میکنی؟راستی ممنون که به ما هم سر میزنی.ببینم بازم بارداری؟

نه به خدا!
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
11 بهمن 90 17:00
سلااااام.یه دفعه چندتا پست بی خبر باهم؟
قربون زبونت محمد سپهر.کلی به این مامانت خندیدم خستگیم دررفت.

خوبه دیگه ما هم شدیم معرکه .....