محمد سپهر و خرید عید!
سلام عسل مامان می دونم که الان توی مهد و توی خواب ناز هستی. آرزو دارم که همیشه خوابهای خوش ببینی.
شنبه ای بابایی زود اومد دنبالمون (حول و حوش ساعت 13) تا ا با هم به بازار بزرگ بریم ومن بتونم خریدی داشته باشم. البته خاله آزاده هم مارا همراهی کرد. چون ناهار نخورده بودیم دو تا ساندویج ودوتا دلستر خریدم.انگار گل مامان تواز ما گرسنه تر بودی. می گفتی: محمد سپهر از همه گرسنه تره اول اونوسیر کنید.وقتی رسیدیم بازار تا بابا ماشین را پارک کنه بهونه گرفتی که دوست داری سوار کالسکه اسب بشی.خاله مشغول دیدن اجناس مغازه ها شد و من و تو توی صف ایستادیم تا عمو اسبی بیاد چون خیلی ها توی صف ایستاده بودن ، روی پای خودم نشوندمت. با ذوق و شوقی مناظر اطراف را نگاه می کردی انگار تا حالا سوار اسب و کالسکه نشده بودی.وقتی رسیدیم گفتی:پیاده نمی شم. گفتم باشه گل مامان ایندفعه کنار خودم بشین که عمو اسبی گفت: به پسرت بگو بیادجلو کنار خودم بشینه.خیلی خوشحال شدی .اسمت را به عمو گفتی وبا صدای بلند به رهگذران می گفتی که کنار برید تا به اسبمان نخورید.
خودت پیراهن عیدت را انتخاب کردی وقتی خواستم آن را داخل ساک بگذارم گفتی: نه می خواهم آن را خودم بیارم.بماند که اجناس خیلی گران بود و هیچ کاسبی تخفیف نمی داد.یک شلوار لی و6جفت جوراب هم برات خریدم.چون می خواستم کیف و وسایل دیگر هم بخرم مابقی خرید عید شمارا گذاشتم برای یه روز دیگه.وقتی رسیدیم خونه پیراهنت را تنت کردی،شلوارت را پوشیدی وباجوراب نو مشغول رقصیدن وخوندن این شعر کردی:"عروسیمه دامادیمه عروسیمه هی دامادیمه..." آنقدر بالا و پائین پریدی و از خودت عشقولانه در کردی که بابا گفت:ای پدر...(چون بدآموزی داره نمیگم)ذهنتون جای بدی نره( همون فحشی که همه پدرومادرها به شوخی ردوبدل می کنن). داشتم می گفتم بابایی گفت انگار تا حالا لباس نو ندیده و نپوشیده. دیروز هم لباس نو را پوشیدی.حتی سفارش دادی که آن را در کیف مهدت بگذارم تا به خاله نفیسه نشون بدی .قراره اول اسفند درمهد از شما عکس عید بگیرند ، خداکنه تا اون روز همه چیز به خوبی و خوشی بگذره.