سید محمد سپهرسید محمد سپهر، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره
سپیده زهرا السادات سپیده زهرا السادات ، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه سن داره

تاج سر مامان

عید در روستای پدری!

1391/1/27 15:32
923 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خوشبوترین شکوفه دنیا.

دومین روز از بهار رفتیم  به روستای پدری ات خیر آباد.توکه عاشق صحرا و گاو و گوسفندی و دل خوشی من  به همین چیزها!

گلگم بازی تو شده بود شن بازی شاید روزی سه بار لباس هایت را عوض می کردم.حتی ناهار را هم در حین بازی می خوردی. رفتن به  سر باغ و باز گل بازی.آنقدر شن بازی می کردی که انگار دوش شن گرفته باشی و لای موهایت پر از گردو خاک می شد. بماند که .با آن وضعیت چون متاسفانه هنوز گاز کشی نشده بود ، چطور حمامت می بردم  و لباس هایت را می شستم  واما ماحصل این سفر:

1-    برای  اولین بار خوابیدن در زیر کرسی را تجربه کردی.تا جایی که حتی وقتی میهمان زیاد خونه مادر بزرگت می اومدند می گفتی : ما که زیر کرسی می خوابیم.

2-    وقتی بهت می گفتم مامان بسه دیگه چقدر لباس هایت را کثیف می کنی من دیگه نمی شورم با  قاطعیت می گفتی: مامان مگه نمی دونستی؟ ومن می پرسیدم چی را؟با لبخند ادامه می دادی:اینکه نوکر من هستی.

3-    یکی از رسم های روستای خیر آباد بردن عیدی به دم خونه تازه عروس ها هست .به این ترتیب که غیر از آشنایان ، دوستان و دیگر اهالی آبادی هم به منزل عروس می روند و خانواده داماد وسایلی را که برای نو عروس (عروسی که تازه عقد کرده)  خریده است اعم از کیسه برنج ، کله قند تا پارچه چادری را  به همگان نشان می دهد و دست می زنند و می رقصند و به نوعی شادی خود را نشان می دهند.گل پسر دیگه یاد گرفته بود زودتر از من برای رفتن  اعلام آمادگی می کرد.

4-    در عروسی پسر دایی بابا یی محمد سپهر ترانه گل پری جون  را یادگرفته بود و دائم آن را تکرار می کرد.تازه از عروس خانوم خجالت می کشید.وقتی عروس و داماد برای لحظاتی وارد اتاق دیگری شده بودند، هزار بار از من خواست که برود و آنها را ببیند،شب آن روز به من گفت: مامان چرا منو این طوری کردی؟گفتم منظورت را متوجه نمی شم تو چی دوست داری؟!گفتی: من دوست دارم عروس بشم.الله اکبر از خدا چی خواستیم و چی شد؟!

5-    از بس که گل پسر عاشق گوسفنداست خیلی تلاش کردم تا محمد سپهر متوجه نشود که  جلوی پای عروس و داماد گوسفند قربانی کردن ، اما متاسفانه آن صحنه را که نباید ببیند دید. بعد با قیافه ای حق به جانب پیش آقایی که گوسفند را ذبح می کرد  رفت و گفت: الان به پلیس زنگ می زنم تا شما را جریمه کند چرا سر بع بعی را بریدی؟آنقدر این کلمات را تکرار کرد که آقاهه راضی شد یه قلوه به محمد سپهر بده تا او به پلیس زنگ نزند.

6-     بیشتر از یک ساعت تماشای گوسفندان کار همیشگی اوبود.

7-    چون گل پسر عادت به خوردن کوکو سیب زمینی نداشت ، بماند که با چه مشقتی شب ها برایش جوجه کباب درست می کردم تا کسی بویش را نفهمد و بچه ای طلب نکند.

دیگه چیزی یادم نمی یاد جزآرزوی  سلامتی گل!

در حین چیدن علف برای گوسفندها:

باغ

مابقی عکس ها را در ادامه مطلب ببینید:

بازی ، شادی ، نشاط:

از سمت راست: علی رضا (پسر عمه )، مهدی (پسر عمو)

بازی

شن بازی:

کنار علف های زعفران:

زعفران

زعفران

طلب آب میوه :

آب میوه

دوباره شن بازی:

البته در هنگام خوردن ناهار

ساجده و محمد نیز اضافه شده اند

بازی

بازی

بازی

بازی

وکبوتر...

کبوتر

کبوتر

گل بازی در باغ:

بازی

بازی

بازی

بازی

می خواد فیلم بگیره:

تیپ را نگاه:

بازی

تجربه خواب زیر کرسی:

خواب

کرسی

کرسی

کرسی

وشن بازی همچنان ادامه دارد....

بازی

باغ

باغ پدری

علف چیدن برای گوسفندها:

ملیکا هم اضافه شده

باغ

دلم نیومد عکسی از قلم بیفته. داشت یادم می رفت توی بازی با گل و شن وقتی می خواستم به گل پسر خوراکی بدم اول مجبور بودم به همه بدم و اینکه از الفاظ خانوم و آقای مهندس برای صدا کردن استفاده می کردم تا بیایند و خوراکی بخورند.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

آرزوهای رنگی
27 فروردین 91 16:09
سلام وتبریک به خاطر وبلاگ زیتایتان .اگر دوست داشته باشید میتونم نقاشی فرزند نازتان رااز روی عکسش بکشم ودر وبلاگم قرار دهم اگر خوشتان آمد میتونید بخریدکارهایم را در وبلاگم میتونید مشاهده کنید خوشحال میشم برام نظر بگذارید موفق باشید

حتما بهتون سر می زنم
مریم مامان نخودچی
28 فروردین 91 6:54
بابا عکاس...
بابا هنرمند...
معلومه حسابس خوش گذشته....

lهرجا که گل پسر خوش باشه ماهم خوشیم
مادر کوثر
28 فروردین 91 13:57
به به به
بالاخره چشم ما به دین عکسا روشن شد
چه عکسای جالب و بامزه ایی
چه طبیعت خوبی
خوشبحالتون
فضای روستا خیلی دوس داشتنیه

و البته چه خاطرات بامزه ای بودن.
مرسی مامانی


ممنون عزیزم.

مادر کوثر
28 فروردین 91 13:58
راستی مامانی
ممنون از حضورتون
اون قبور شهدا هم نزدیک خونمونه، نه بالای پارک جمشیدیه!
اون پست رمز دار هم برا شما نیست که بخواید با حساب و کتاب به زحمت بیوفتید

خیلی دلم برای شهدای گمنام بهشت زهرا تنگ شده باید تاج سر را ببرم سر قبر شهید پلارک.چرا برای من نیست؟!

نجیبه
28 فروردین 91 14:43
سلام
ماشاا... چه بچه نازی داری خدا واست نگهش داره.
ممنون لطف داری منم خوشحال میشم از آشناییت.

نمی دونم ازدواج کردی یا نه انشاء الل بهترین بچه دنیا نصیبت بشه.می یام پیشت

مامان پریسا
28 فروردین 91 14:44
سلام زهره جون. عکسها عالیه.
راستی خیلی خوبه که بچه ها همه جور زندگی رو تجربه کنن. هم شهری و هم روستایی........
در شهر و آپارتمانهای فسقلی که خبری از شن و ماسه نیست

محمد سپهر عین خودم عاشق بوی کاهگل روستاست!

مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
28 فروردین 91 15:31
سلام.چشمم روشن محمد سپهر.حالا درسته شما تاج سر مامانی ولی یادت باشه که فقط پادشاه تاج سرش میذاره.پس مامانی پادشاهه.
شن بازی هات هم عالی بودن.
میبینم اهل رشوه هم هستی.دل میدی قلوه میگیری ؟؟

خیلی منتظرت بودم که بیایی و یه چیزی بنویسی همیشه عاشق صحبت هایت هستم.به هر حال ما خانوم معلم
را دوست داریم.
مامان رها
28 فروردین 91 15:56
خدای من ای بلای شیطون
اصلا فکر نمی کردم به این حد خاک بازی و گل بازی کرده باشی حتی کفش هم نپوشیده بودی
عجب وروجکیا قربونت برم
خدا رو شکر که مریض نشدی
مامانی خیلی دل آرومی داری که اون اینطوری بازی کرده
چند تا هم دوست پیدا کردی
حسابی از تنهایی در اومدیا خوشگل خاله
با حیوونا هم که خیلی دوستی
تیپت هم رو کرسی من رو کشته

توی بازی کاملا آزادش می ذارم.اما بعد حتما دست ها شسته، لباس ها عوض می شود.

مامان آرینا موفرفری
28 فروردین 91 16:21
سلام عزیزم چه عکسای خوشگلی.
با اجازه لینکتون کردم.

دراولین فرصت لینکتون می کنم

مامان آرمان
29 فروردین 91 0:50
سلام.
عید پر باری داشتید.
تمام خاطره و عکسها را دیدم.مطمئن هستم که تجربیات جدید برای محمد سپهر عزیز خیلی جالب و به یاد ماندنی بوده و خواهد بود.


ممنون عزیزم.شما هم سال پرباری داشته باشین
مامانی درسا
29 فروردین 91 2:43
وای این گل پسره جقده نمک داره مامانی یه بوس آبدار و دو تا بغل سفت لطفا"

,اگه وایسه حتما این کار را می کنم
مامان نیایش
29 فروردین 91 9:18
سلام ان شاا لله سال خوبی رو شروع کرده باشید و بهتون خوش گذشته باشه این آقا پسر مردمون رو هم ببوس از طرف منزنده باشی

ممنون گلم
مامان بیتا
30 فروردین 91 21:28
خوش به حالت محمدسپهر که هوای روستا رو استنشاق کردی

شما هم می تونی امتحان کنی