چمخاله و اوقاتي خوش:
عزيز دلم تقريبا ظهر دوشنبه 6 شهريور ساعت 12:30 اومدم مهد دنبالت تا با بابا بريم خونه و با دوست و همكار بابا كه پسر بچه اي به نام بنيامين 6 ساله داشت به سمت چمخاله حركت كنيم. توي مسير خونه گرفتي خوابيدي من هم به سرعت وسايل سفر را جمع كردم و بعد از نماز حركت كرديم .مسير طولاني و قشنگ بود من و بابا نشده بود ناهار بخوريم ولي براي توي راه الويه درست كرده بودم. اما نمي دونم چقدر دوست بابا عجله داشت كه زود برسه هرچي اصرار كرديم قدري توقف كرده و استراحت كنيم انگار گوششان بدهكار نبود فكر كنم ساعت 8 شب بود كه جايي ايستاديم و من تونستم چند لقمه الويه بخورم.خسته و كوفته ساعت 11 شب رسيديم محوطه قشنگي بود بعد از دوچرخه سواري با بنيامين كه پدر و مادرش خوابيده بودند به سمت دريا رفتيم .در مسير برگشت چون هوا خيلي تاريك بود و تو دنبال بابا مي دويدي خوردي زمين و تمام لباس هات كثيف شد وقتي برگشتيم سوئيت بردمت حمام و زود خوابوندمت.
اين چند روزي كه چمخاله بوديم خيلي خوش گذشت ، شنا ، شن بازي و دوچرخه سواري يه روز هم رفتيم و از نزديك آبشار لونك را ديديم. در منطقه ای جنگلی کنار جاده کوهستانی لاهیجان به طرف دیلمان آبشار بسیار زیبایی به نام آبشار لونک [Lonak] واقع شده بود این آبشار دو قولو و دارای طبیعت بکر و دیدنی بود. اونجا به تو خيلي خوش گذشت و به قول خودت يكي از قطعات كشتي حضرت نوح را پيدا كردي.ناهار را در لاهيجان خورديم كه بابا با يكي از خبرنگارهاي حوزه كاريش خانم ايماني ديدار داشت.
چون تو عاشق دريا بودي و تادير وقت هم بيدار بودي تصميم گرفتيم صبح زود به سمت دريا بريم تا طلوع خورشيد را ببينيم.بابا در حالي كه خواب بودي بغلت كرد و حركت كرديم .تقريبا وسط هاي راه بود كه چشمهايت را بازكردي و گفتي: سلام صبح بخير چه كار خوبي كردين كه زود مي ريم دريا.
يپنج شنبه هم بعد از شنا و دوچرخه سواري به سمت تهران حركت كرديبم.بماند كه خيلي گريه كردي و دلت رضايت نمي داد كه بر گرديم.چقدر التماس به موندن كردي ومن گفتم چاره تو اينكه يه زن شمالي بگيري.انگار كه صحبت هايم را نمي شنيدي و بهانه مي گرفتي كه بعد از چند بار تكرار حرف من گفتي: باشه مامان قبول به شرطي كه تو هم پيشم بموني.الهي فداي دلت بشم كه هيچ وقت منو فراموش نمي كني.
قرار بود اين نوشته ها را روز يكشنبه بعد از تعطيلات تهران بنويسم اما چون خيلي كار عقب مونده داشتم گذاشتم براي فردا غافل از اينكه چند روزي سايت تعطيل مي شه تا خدمات بهتري به ما بده .به هر حال بعد از يه غيبت نسبتا كوتاه اومدم و بازم برات مطلب گذاشتم.
محمد سپهر و قايق تندرو:
مابقي عكس ها را در ادامه مطلب ببينيد:
محمد سپهر و دريا:
در حال بازي با بنيامين:
وبابا پا به پايت بازي مي كرد...
ودريا با همه چيزش!
محمد سپهر و اسب سواري:
پسر بچه اي با اسب و سگش كنار ساحل دريا اومدند ، با اشتياق خاصي روي شن ها به دنبال اسب دويد ي تا بابا بغلت كنه و سوار اسبت كنه. اما من از سگي كه كنار شما پرسه مي زد و پوزه اش را باز و بسته مي كردمتنفر بودم با ترس و وحشت به بابا چسبيده بودم.بابا بازويت را گرفته بود احساس مي كرد ممكنه سگ حمله كنه كه آقايي اومد و گفت : اين سگ به كسي كاري نداره ولي من خيلي ترسيده بودم و از سگه بدم مي اومد براي همين نتونستم خوب عكس بندازم.
وتو ناراحت كه چرا بابا اسب را گرفته و نمي ذاره كه اسب سواري شروع بشه
سه چرخه سواري در محوطه :
اصلا خستگي سرت نمي شد ، از غذا و خوراك افتاده بودي بازور بهت غذا مي دادم.
صبح زود ساعت 6:30 موقع طلوع آفتاب:
تازه چشمهايت را باز كرده بودي
واينجا:
صبح بخير گلم
طلوع آفتاب
واقعا ديدني بود وقتي كه خورشيد خانوم با دست مهربونش قطرات آب را نوازش مي داد
و آبشار لونك
همه جا با دمپايي
يه عكس يادگاري :
البته ما خانوم ها هم از اين عكس يادگاري زياد انداختيم
و باز بازي
توي آب دنبال چي بوديد؟!
ويه" نكسافه" (همون نسكافه خودمون ) تا خستگيم در بره
البته با قطعه اي از كشتي حضرت نوح
تا يادم نرفته بگم سر اين تيكه چوب چند بار با بنيامين دعواتون شد
ونمايي ديگر از كشف اخير محمد سپهر:
(منظورم همين كشتي حضرت نوحه)
نمي دونم چطور اونجا به ياد داستان حضرت نوح افتادي ؟اينجا هم به خاطر اينكه با بنيامين دعواتون نشه بابا يه چوب بزرگ براي بنيامين پيدا كرد كه سه نفري اونا حمل كردين اما بابا و مامان بنيامين نذاشتن كه بنيامين اونو با خودش بياره.حالا خر بيار و باقالي باركن............
تازه يه سيب داده بودم دستت تا گاز بزني اما از بس توي آب بالا و پائين پريدي با اون دمپايي ها پات ليز خورد و ....
افتادي زمين!
در حالي كه گريه مي كردي طلبكارانه اومدي پيشم و گفتي:حالا خوب شد خوب شد بخورم زمين تا من بزرگ شم بابا من بزرگم!
آخه وقتي مي خوري زمين اشكاتو پاك مي كنم ومي گم اشكال نداره آدمي بايد اونقدر بخوره زمين تابزرگ بشه .فكر كنم اين صحبت هم از همين جا نشات مي گيره.
وبازي همچنان ادامه دارد
بگير د بگير!
اينم از لوس شدن سيد كوچيك
(ويه دهن كجي به مامان كه فيرت و فيرت عكس مي ندازه)
بابا خفه شدم ديگه!
بفرمائين ماهي تازه
واين طوري شد كه قطعه چوب برجاي مانده از زمان كشتي حضرت نوح در آشپزخانه دل مامان طبخ شد
ناهار در رستوران لاهيجان:
محل ملاقات بابا با خبرنگار ايماني
ناهار نمي آمدي رستوران قول دادم كه اگه ناهاربخوري زودبيارمت پارك
اينجا هم دور از چشم بنيامين مشغول بازي هستي
و يه قايق بود كه ميكروفن داشت توهم با خوندن شعرهات پارك را گذاشته بودي روي سرت وقتي بازي تموم شد يه چندتايي دورت جمع شده بودند و تشويقت مي كردند كه دوباره شعر بخوني اما من بهت يادآوري كردم كه بايد زود برگرديم تازه ازت قول هم گرفتم كه به بنيامين نگي وگرنه دوباره همون آش و همون كاسه.............
محمد سپهر كنار گوسفندها:
از بس توي ماشين با بنيامين كم دعواتون نمي شد وقتي اونا در صف گاز بودن ما هم به خيمه كوچك يه دختر شمالي به اسم بهار كه با مادر بزرگش گوسفند مي فروختن رفتيم و آب چشمه نوشيديم و يه قاچ خربزه.....
توي اين عكس مرغابي اي كه از كنار آبشار لونك خريديم را نشان مي دهي .مرغابي از صدف ساخته شده بود.براي بنيامين هم خريده بودي.
ويه عكس يادگاري.
كفش هاي كوچيك و ....
مسير برگشت :
از بس كه خسته بودي خوابت نمي برد با آهنگ گوشي بابا خوابيدي.البته با همين آهنگ هم شب ها در آلاچيق كنار بوقلمون ها در محوطه غذا مي خوردي و بعد مي خوابيدي.
مي دونم كه دلت براي دريا تنگ شده:
(شمال كه بوديم ازم قول گرفتي كه يه ماشين بخرم كه هر وقت كه مرخصي هستيم زود خودمون را به دريا برسونيم .البته من زياد اسامي و مدل هاي ماشين را بلد نيستم توهم تقريبا مثل خودمي.اما موندم كه ماشين پژو 206 و مگان را از كجا ياد گرفتي............)