محمد سپهر در باغ پدری!
به همرا بابا و عموجواد به سمت باغ رفتیم.تو حتی کبوترو ماشین بولدوزرت را هم با خودت آوردی! دائم ماشین را داخل جوی آب می انداختی و دنبالش می دویدی!
کلی بازی کردی!
اینجا هم پسته دیده بودی!
اما جون مامان هنوز نرسیده بود که برات مغز کنم !
و چیدن انار نارس!
دوباره بولدوزر....
گفتی مامان این گل چقدر شبیه خورشیده؟! اسمش چیه؟! برای اولین بار بود که گل آفتاب گردان را می دیدی! گلی که مثل خورشید به همه لبخند می زنه!.
تو در اینجا هم بع بعی هارا فراموش نکرده بودی و برایشان علف چیدی!
وانگور...
خیلی خوشمزه بود. وقتی یک خوشه انگور چیدی
با آب و تاب برام خوندی:
" چه خوشگل و شیرینه
توی سبد می شینه
غوره بوده رسیده
کشمش اون مفیده
خوشه به خوشه دست چین
انگور رو از شاخه بچین " شعری که توی مهد از عمه ایزدی یاد گرفتی.
علف ها را می چیدی
و توی آب می انداختی.
برات لذت بخش بود که آب با چه سرعتی این کار را انجام می دهد.
وکنار چاه آب...
هوا تاریک شده بود و تو محکم کبوتر را در بغل فشرده بودی!