سید محمد سپهرسید محمد سپهر، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره
سپیده زهرا السادات سپیده زهرا السادات ، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

تاج سر مامان

مسابقه كودكان و محرم 91:

سلام عزيز دلم  امسال كمتر ازت عكس انداختم چون دوست داشتم بيشتر به مفهوم عاشورا بپردازم تا به تصوير آن ! براي همين اين عكس را برات مي ذارم.مراسم عزاداري روز عاشورا  در شاهزاده احمد خوانسار! سيد محمد سپهر در هيات حسيني ! سيد محمد سپهر بعد از مراسم عزاداري سالار شهيدان ! اينم لينك مسابقه كه مربوط به دنياي نفيس است. http://2nyaienafis.niniweblog.com/post1412.php كد سيد محمد سپهر جان 51 است. ...
6 آذر 1391

بابا آمد.....

بابا آمد. ديشب در سرما بابا آمد. بابا با يك سبد زعفران و يك هواپيماي بزرگ براي گل پسر آمد . بعله اين خبر آنقدر خوشايند بود كه محمد سپهر وقتي گل روي بابا را ديد كلي از خوشحالي گريه كرد!معلوم بود كه خيلي دل گل پسري براي بابا تنگ شده بود. عزيزم بابا برات يه هواپيماي  بزرگ خريده بود و چون از مناطق اطراف بيرجند گذر كرده بود برامون گل زعفران آورده بودفكر كنم تا پاسي از شب بيدار بوديم تا زعفران هارا پر كنيم مابقيش هم موند كه ماماني امروز زحمتش را بكشد. صبح با هم زيارت عاشورا رفتيم ، لباس مشكي تنت كرده بودم و مزين شده بودي به يك پرچم ، پرچم" يا ابوالفضل" چند بار اونو بوسيده بودي و گفته بودي كه دلت براي علي اصغر مي سوزه.ديروز هم خاله...
1 آذر 1391

ديشب من كه خوابيدم خواب ......

مي خواستم براي روز يكشنبه بيارمت برنامه "سلام كوچولو"چون شعر دويدم و دويدم به كربلا رسيدم را از حفظ بودي دوست داشتم اين شعر را بخوني تا توي ماه محرم صدات از برنامه "سلام كوچولو" پخش بشه.براي همين با گلريز هماهنك كردم كه اسمت را آفيش كنه. يكشنبه اي بعد از نماز اومدم دنبالت.وقتي به اتاقت رسيدم به مربي ات گفتم محمد سپهر را مي خوام ببرم گفت:خوب بود مي گفتي؟گفتم درروزنگارش  نوشتم گفت:بعد از خواب بچه ها معمولا دفترهارانگاه مي كنيم البته محمد سپهر مي گفت كه مي خواد بره راديو ولي به حرف بچه ها كه نمي شه توجه كرد؟ برام اين نكته خيلي جالب بودبا خنده گل پسري را كه چشمهاش داشت گرم مي شدرا تحويل گرفتم،زود لبسهات. عوض كردم .دم مهد مامان آتوسارادي...
30 آبان 1391

من خوابم مي اومد اما تو....

سلام عزيز دلم شنبه شب  هر كاري كردم بخوابي فايده اي نداشت .خسته بودي اما خوابت نمي اومد.گفتم بهتره  كتاب بخونم داستان(وقت خواب هاپو) را برات مي خواستم بخونم كنارت دراز كشيدم و شروع كردم به خوندن: شب بود هاپو شامش را خورده بود.محمد سپهر هم شامش را خورده.هاپو هم داشت با قطار ، آجره هاي چوبي و توپش بازي مي كرد.محمد سپهر هم كلي نقاشي كشيده.مادر به او نگاه كرد و گفت:وقت خواب است هاپو وقت خواب است محمد سپهر.. همين طوري كه داستان را برات  مي خوندم اسمت را هم چند بار صدا مي كردم  .از اين كار خيلي خوشت اومده بود، و با ذوق و شوق خاص ادامه داستان را گوش مي كردي.كه گفتي: مامان گشنمه.گفتم:چي دوست داري.اين طور مواقع مي خندي و مي گي...
28 آبان 1391

سلام بر محرم!

سلام بر طفل شير خوار  امام حسين(ع) حضرت علي اصغر ، سلام بر دودست بريده حضرت ابوالفضل(ع)، سلام بر غريبي سلام بر عطش وسلام عزيز دلم.محمدم ، اميدم ، همه دارو ندارم. صبح گفتي:بريم عاشورا دلم براي علي اصغر تنگ شده پس چرا نمي ياد.عزيزم منو ببخش كه تو دلت ني ني مي خواد! عزيزم توي مسجد بوديم كه ازت خواستم دستاتو بالا ببري و دعا كني كه من و تو و بابا بريم كربلا  .خيلي جدي گفتي:بابا نه !خودمون بريم كربلا مگه بابا رفت ماموريت مارابرد؟ اينم خودش يه نكته هست.ولي من كه دلم براي كربلا تنگ شده براي بقعه امام حسين (ع)  براي بين الحرمين براي........................................... صبح امروز سيد محمد سپهر و درب ورودي مسجد : ...
24 آبان 1391

عزيزم دلتنگي نكن ، بابا مي ياد!

سلام عزيز دلم صبح قشنگ باراني ات بخير.صبح با چتر حسابي زير باران حال كردي.وقتي توي ماشين بودي گفتي: مامان ديشب يه خواب خوب ديدم .در حالي كه روي گل ماهت را مي بوسيدم خواستم تا خوابت را تعريف كني.گفتي: خواب ديدم يه جايي رفته بودي ، بعد من و بابا با يه دسته گل اومديم دنبالت .بعد رفتيم اسباب بازي فروشي و يه اسباب بازي برام خريدي. قربون اون دل پاكت برم چون ديشب خواب بابا را ديدي و مهمتر از اون اسباب بازي خريدي اينقدر خوش اخلاقي و صبح خيلي راحت چشمهاتو بازكردي.توي مسير مهد زير درخت ها يه چند تايي ازت عكس انداختم.مهمتر از اون اين كه  روي برگهاي زرد و نارنجي راه رفتيم و يه چندتايي هم براي محل كارم برگ سرخ جمع كردم. ديروز كلي برگ سرخ و زرد و...
23 آبان 1391

محمد سپهر هم دلش ماموريت مي خواد!

سلام عزيز دلم خوبي؟خدا كنه دلتنگ نباشي.بابا صبح زود رفت ماموريت .فكر كنم ساعت 3 نصفه شب بود كه از خواب بيدارت كردم تا رفتن بابا را ببيني تا بعدا بهونه نگيري.بعد از يه مچ آبدار گرفتي خوابيدي.براي ساعت 6:10 دقيقه با وجودي كه لباس هايت را تنت كرده بودم ، بيدارت كردم تا به سرويس برسيم گريه كردي كه مامان بغلم كن.بارم خيلي زياد بود خواسته ات را اجابت نكردم .پسر خوبي بودي و با هم به سمت شهرك اومديم تا سوار سرويس بشيم.گلم توي مسير بود كه فيلت هوس هندوستان كردو با گريه گفتي:اين باباي بد منو ماموريت نبرد.بذار بابا بياد ماموريت نمي برمش. سيدم يه هفته بابا پيش ما نيست.  عزيزم بابا به خاطر غرور ملي و دفاع از آب و خاك رفته دوست دارم در نبود بابا بر...
20 آبان 1391