تولد گل!
عزيز دلم تولدت بود.از ته دل خوشحال بودم چون چهار ساليه كه شاهد شكوفا شدنت هستم . شب قبل از خير آباد به مشهد اومديم ولي اكثر فاميل پدري ات در روستا بودند.گلي مامان بعد از اينكه حمامت بردم از بابا خواستم كه به نيت تولدت شام پيتزابخوريم و بابا چون پيتزايي نديده بود كباب خريد و با پسرعمه هات خورديم.
فرداي اون روز كلافه كلافه بودم به خاطر چيزهايي كه تو نمي دونستي.به خاطر واقعيتي كه يه عمر باهاش دست و پنجه نرم كرده بودم ولي انگار اين بار نمي تونستم تحمل كنم.خدايا چقدر روحم خسته ست.خدايا چقدر آدم هايي كه دور و برمان زندگي مي كنند در لباس بز اما صفتي گرگ گونه دارند.محمد عزيزم نمي خوام بگم به خاطر چه چيزي ناراحت بودم.دوست ندارم ذهن قشنگت را آشفته كنم.اول تصميم داشتم هيچي ننويسم.شايد تاخيرم بي جهت نبود.بعد گفتم مي نويسم ولي رمز دار. اما نه مي نويسم اما در پرده اي از اما و شايد.
شايد فردا كه تو بزرگ شدي و مرد شدي ، اگه حوصله ات قد كشيد كه اين مطالب را بخواني برايت توضيح بدهم .
تا آن روز خدا بزرگ است و من هميشه در كنارت مي مانم و مرد مرد با مشكلات دست و پنجه نرم مي كنم.
گلي صبح زود از خواب بيدار شدم ، دستشويي بردمت و مي خواستم كه جوراب پات كنم تا آماده بشيم براي زيارت امام رضا(ع) ولي تو نذاشتي جوراب پات كنم براي همين خودم آماده شدم و رفتم حرم و سيري گنبد طلايي آقا را ديدم و اشك ريختم وقتي برگشتم خونه ساعت 8 صبح بود و تو طلبكارانه منو نگاه مي كردي كه چرا نبردمت.
ناهار درست كردم و گفتم گلي مي تونيم باهم حرم بريم.چون بابا طول داد كه آماده بشه من و تو راهي شديم.و تو خوشحال و خندان از اينكه بابا را جا گذاشته ايم.بابا با محمد رفت كه بليط قطار بگيره و من و تو به پابوس عشق رفتيم. برا يكبوترهاي حرم دونه ريختي و با هم نماز جماعت خوانديم و كلي آقا را صدا كرديم .همين طور كه خواسته هام را از آقا مي خواستم پرسيدي: مامان چرا برام تولد نگرفتي؟ومن گفتم كه ايام فاطميه (س) است و تو پرسيدي يعني چي؟ و من ماجراي گل و در و ديوار را برايت تعريف كردم.با چشماني اشكي و بغضي خورده گفتي: مامان دلم براي پسر حضرت زهرا سوخت . مامان بعد از اون حتما برام تولد بگير يه كيك بزرگ كه هواپيما و موشك و قايق داشته باشه با يه هواپيماي راست راستكي و....
چقدر قشنگ از خواسته هات مي گفتي و من مونده بودم كه چطور خودم را به آرامش دعوت كنم و با روزگار بجنگم.
وقتي ناهار خورديم با بابايي رفتيم خواجه ربيع و به نيت تولدت دوتا اسباب بازي معمولي برات خريدم.تو با بابا رفتين خونه عمه و من براي نماز شب و اينكه دلم آرام گيرد رفتم حرم .بعد از حرم به سرعت خودم را به خونه رسوندم تا آماده بشيم براي آمدن به تهران !
گلي شايد اين بار آخرين باري باشد كه به مشهد اومدم......
مابقي عكس ها را در ادامه مطلب ببينيد:
ح
حرم عشق:
و دونه براي كبوترهاي ....
ويك دل سير تماشا....
به تماشا سوگند...
و خواجه ربيع...
و صحني مبارك...
آخرين نگاه من به گنبد طلا...
تبصره:
عزيز مامان از نمايشگاه كتاب خواجه ربيع برات چند جلد كتاب : بزغاله بازيگوش ، دس دسي گرگه مي ياد، و چند جلد كتاب از همين شاعر و كتابي در خصوص نگهداري اسب ها برا ت خريدم.
خدايا من كه حرمت را دوست دارم، كي باشم كه بگم زيارت نه، كي باشم كه براي زيارت آقا قدم بر ندارم ولي....
خدايا دلم براي حرم يار تنگ شده ، دلم براي گريه هاي شبانه تنگ شده، دلم براي خودم تنگ شده ، اما...
غير از تو چه كسي از حال من خبر داره....