آرزوي كوچك محمد سپهر
سلام عزيز دل مامان چند وقتي بود كه دوست داشتي يك شب را در دماوند به صبح برساني. خيلي دلت مي خواست توي بهار خواب سرت را روي بالش بذاري و به خواب بري. آخرين روزهاي ماه شعبان قبل از ايام روزه داري بهترين فرصت بود كه به آرزوي قشنگت برسي. پنج شنبه بعدظهر با ماماني و باباحاجي ودايي و بابايي به سمت دماوند رفتيم و تو از هواي پاك طبيعت استشمام كردي.كلي با بيلچه و سطلت خاك بازي كردي و مهمتر از اون به ماماني كمك كردي تا خيارها را از بوته ها بچيند.چقدر نردبان را گرفتي تا گيلاس ها و آلبالو ها چيده شود و باز سيب ها را چيدي و لذت بردي. وقتي مطمئن شدي كه شب مي مانيم بالشت را آوردي در بهار خواب و خوابيدي. ما چون به پيشواز ماه رمضا...