سید محمد سپهرسید محمد سپهر، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
سپیده زهرا السادات سپیده زهرا السادات ، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

تاج سر مامان

محمد سپهر و اولین روز

سلام گلم دیروز که از مهد تحویلت گرفتم زیر چشمهات حسابی قرمز شده بود. فهمیدم که حسابی از ته دل گریه کردی. دائم منو می بوسیدی و می گفتی مامان فقط من تو را دوست دارم. پرسیدم چه خبر؟! گفتی خاله نفیسه.... تبصره: ( تو قبلا هر کی را دوست داشتی می گفتی عمه . حتی از واژه عمه برای مربی هات استفاده می کردی حالا چی شده که خاله می گویی؟! یا همرنگ جماعت شده ای یا هنوز مربی جدید را دوست نداری.) گفتم خب خاله چی گفت؟!گفتی وقتی می خواستم بخوابم خاله اشتباها لحاف و تشک امیر مهدی را برای من پهن کرده بود. من به خاله گفتم این برای من نیست. این برای امیر مهدی بیک وردی است. چون امیر مهدی نیامده بود و من خوب تشک را می شناختم خاله فکر می کرد برای منه و می گ...
4 مهر 1390

وقتی محمد سپهر خبرساز می شود

سلام گلم برات گفته بودم که در رژه نیروهای مسلح در یک لحظه لگوی خبرنگار پرس تیوی را بر می داری و به سمت محل جایگاه می دوی که بابا با سرعت تو را می گیرد. ثبت این لحظات از چشم عکاس خبرگزاری مهر دور نمی ماند.  این عکس ها حاصل کار یزدانی عکاس خبرگزاری مهر است: ...
4 مهر 1390

محمد سپهر و آغاز سال تحصیلی جدید

به خاطر اینکه مامانی رفته خوانسار از من خواسته بود چند روز پیش باباحاجی و خاله باشم تا آنها احساس تنهایی نکنند. به تو که طبق معمول خوش گذشت. جون دیروز خاله زهرا با بچه ها آمدند خونه مامانی. وقتی ساعت هفت شب به خونه آمدیم. بعد از حمام و خوردن دست پخت بابا که یه آبگوشت خوشمزه پخته بود، وسایل مهدت را آماده کردم تا کم و کسر نداشته باشی. گل مامان صبح ساعت هفت و نیم مهد بودیم. آخه به خاطر اینکه وسایل مهدت را باید می آوردم، بابایی ما را تا مهد آورد. با هم به سمت کلاس جدیدت رفتیم. پشت صندلی نشستی و گفتی مامان کیک می خوام. پارسا هم پیشت آمده بود. از من خواستی نصف کیکت را هم به پارسا بدهم. بعد از خوردن  کیک پائین آمدیم و...
3 مهر 1390

محمد سپهر در رژه نیروهای مسلح

سلام گلی صبح زود از خواب بلند شدیم تا همراه بابایی  در رژه نیروهای مسلح حضور پیدا کنیم. با داداشی هم  تماس گرفتم که دنبالش می رویم ولی او مثل همیشه دقیقه آخر نتوانست تصمیم بگیرد که با ما بیاید یا نه؟! بعد از پذیرایی مختصر در جایگاه نشستیم. اینجا تو منتظر شروع رژه هستی! بعد از کمی نشستن کنار من بهونه گرفتی که پیش بابایی بری. از کی این قدر حساب می بری؟! از با با خواستم که تو را پیش خودش ببرد اما اونجا هم  آروم ننشستی و هی توی مراسم می رفتی. چه جوری . این جوری. داشتم رژه را می دیدم که یهو درلحظه متوجه شدم تو لگوی شبکه پرس تیوی را برداشتی و به سمت یگانی که در حال رژه هستن می دوی. با با به دادت رسید  و ...
3 مهر 1390

محمد سپهر در پارک فلاحی

سلام گلم. چهارشنبه که دنبالت اومدم. تو گفتی مامان ما دیگه بزرگ شدیم و رفتیم کلاس خردسال. تازه عمه هم عوض شده. برام گفتی که بعد از ناهار کلاس های شما را عوض کردند . تازه عمه حسینی(مربی جدید) پایه خردسال توی کیف مهدت یه بادکنک گذاشته بود. کلی توی ماشین با بادبادک بازی کردی. یه بادکنک چقدر می تونه یه بچه رو سرگرم کنه؟! بابا در نوبنیاد منتظرمان بود . خاله را تا خونه رساندیم. و بعد تو هوس تاب بازی کردی. تاب بازی همان و کل بازی های پارک را امتحان کردن همان. با با می خواست ما زودتر به خونه بریم تا خودمان را برای رژه فردا آماده کنیم اما تو اصرا به بازی بیشتر داشتی و من مانده بودم که بین تو و بابا کدام را انتخاب کنم که مثل همیشه حرف تور...
3 مهر 1390

وقتی که بابا آمد

سلام گلم.  برات گفته بودم وقتی که با با اومد ، ما خونه مامانی بودیم با  دریافت یه پیامک از جانب بابا متوجه آمدن او شدم. بابا برات یک تفنگ بسیار بزرگ خریده بود. جالبه وقتی تفنگ را در دستان کوچکت لمس کردی گفتی: مامان من می خوام نظامی بشم. و من و با با خندیدیم. آخه تا چند وقت پیش تو می خواستی عمو الاغی بشی. بعداظهر همان روز با هم به مصلی رفتیم تا وسایل مهدت را بخرم. تازه توی مسابقه نقاشی هم شرکت کردی! اینجا خاله روی دستت عکس بادکنک کشیده بود باز هم نقاشی در یک غرفه دیگه! اینجا جایزه بادکنک گرفته بودی اما عکس بادکنک در تصویر نیست. مقصر خودتی از وقتی که موبایلم را در آب انداختی خوب نمی تونم عکس ...
3 مهر 1390

محمد سپهر در مهد

سلام گلی! روز شنبه چون آخرین روزهایی بود که در کلاس عمه ایزدی در پایه نوباوه بودی ، مو بایلم  را به عمه ایزدی دادم که ازت عکس یادگاری با دوست هایت بیندازد.این هم عکس هایت:   سمت راست: محسن ثریایی که تو همیشه اورا حسین ثریایی صدا می کردی وسط: تاج سر مامان سمت چپ: سمانه دست راست: پارسا بعد امیر مهدی خودت و علی رضا تاج سر وسط دو برادر دوقلو ویک نما از ورودی کلاس! نانای نای! بازی! هم بازی یا رفیق؟! از توی این کلاس 27 نفره فقط ت و با دینا و شایان و امیر مهدی به کلاس خانم حسینی می روید!   ...
3 مهر 1390

محمد سپهر و مشغله کاری مامان

سلام گلم عزیزم. آنقدر سرم توی این هفته شلوغه که نتونستم  وبلاگت را به روز کنم. منو ببخش از این بابت. بابا جمعه از ماموریت آمد. او با دادن یک پیامک در 3 سحر منو از آمدن خودش با خبر کرد. ما خونه مامانی بودیم. برای همین صبحانه املت درست کردم و به با با ساعت 6 صبح پیامک فرستادم که به خونه مامانی بیاید. مثل اینکه با با از خستگی پیامک را ندیده بود. صبح که شما با دایی رفته بودید تره بار ، با با آمد . وقتی بابا را دیدی بیشتر از نیم ساعت در بغل بابا بودی . حتی از من خواستی برای بابا بلال درست کنم. اون روز منو زیاد تحویل نگرفتی . اشکال نداره بهت حق می دم . بعداظهر با بابا رفتیم  مصلی برای خرید وسایل لوازم مهدت . گلم قراره روز یکش...
30 شهريور 1390

محمد سپهر و هفته پر کار

سلام گلم عزیزم . دیروز همکارانم از سفر زیارتی کربلا اومدند که به دیدن خیلی از اونها رفتم . عمه غلامی رو یادت هست همون که قبلا به رادیو اورده بودمت ، برات کلی عکس اسب و شتر پیرینت گرفته بود. برات  یه ماشین کنترلی از کربلا سوغات آورده بود. اینجا داخل سرویس بودی! تازه کلی هم ذوق زده شده بودی که سرویس عوض شده بود. حیف که آفتاب به صورتت می خورد! یکی دیگر از همکارانم برات  تی شرت آورده بود . یه چیزی بگم( این قشنگترین تیکه کلام تو هست) یکی دیگه برام پارچه چادری رنگی آورده . دوست داری برات چادر نماز بدوزم. می خندی! آخه  وقتی من نماز می خونم تو دائم زیر چادر من ول ول می کنی. چادرم را می کشی و می گی پس چادر من کو. بیا با...
23 شهريور 1390

محمد سپهر ، چشمت روشن می شود

سلام گلم. یک هفته است که با با به ماموریت رفته! راستش امروز من از صبح دلتنگ با بایی شدم. حسابی جاشو خالی می بینم. من که به سختی با این دلتنگی کنار اومدم. خدا به داد دل تو برسه. چند وقت پیش که با با زنگ زد پای تلفن از او قایق بادی، هواپیما ، تفنگ در دو سایز کوچک و بزرگ  و خرس طلب کرده بودی. تازه با آب و تاب می گفتی: اگه برام نخری می کوبم توی ملاجت. باباحاجی  وقتی صحبت هایت را شنید کلی خندید. مامانی ریسه رفت. ولی دیشب خیلی دلتنگ با با بودی .پای تلفن به بابا گفتی: بابا کی می آ یی؟! یه آب میوه الکی بخر زود بیا!( این تیکه را با بغض گفتی)!. ببین چقدر دوری بابا بهت فشار آورده بود  که  به یک آبمیوه  راضی ش...
23 شهريور 1390