سید محمد سپهرسید محمد سپهر، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره
سپیده زهرا السادات سپیده زهرا السادات ، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

تاج سر مامان

محمد سپهر در دربند

  سلام گل گلی مامان . دوروزه که از من در باره شب یلدا می پرسی و حکمت خوردن انار و هندوانه. تازه دیروز می گفتی خاله نفیسه به بچه ها کاردستی ساخت انار را در مهد آموزش داده و تو انار درست نکردی. وقتی قضیه را پیگیر شدم دیدم تو در تخیلاتت اینها را تصور کردی. جمعه ای خونه مامانی بودم که دایی از کوه اومد. وقتی متوجه شدی دایی کوه رفته بهونه گرفتی که کوه بری. به بابایی زنگ زدم که بیاید دنبالت و مردونه بری کوه. بعد از ناهار با بابا همراه شدین که بری کوه بدون مامان! دیدی چقدر قشنگ مامان را کنار گذاشتی. حالا فکرش را بکن اگه زن بگیری چه جوری منو می پیچونی! گلی مامان من فقط به بابایی موبایلم را دادم که ازت عکس بندازه. از عکس ها معلومه که ...
28 آذر 1390

محمد سپهر و عاشورای حسینی – خوانسار

وقتی از خواب بیدار شدی ، دوست داشتی مرغ و خروس ها را تماشا کنی ، با خاله رفتی روی پله ها نشستی  تا خاله مرغ و خروس ها را از طویله بیرون کند، من هم از فرصت استفاده کردم و تخم مرغ آبپزت را آوردم تا بخوری، دوست نداشتی زرده تخم مرغ را بخوری ، گفتم اگه نخوری خانوم مرغه دیگه برات تخم طلا نمی ذاره! رفتیم خونه دایی تا برایت مقداری میوه بردارم و با بابا  رفتیم سر جاده تا بریم خوانسار که پسر دایی ، مصطفی ما را خوانسار بردو تو مشغول دیدن مراسم بودی. طبل زنی! در هیات ! دسته عزاداری! عشق طبل نه موسیقی! . اینجا کنار حسنسیه دوراه بود که چای خوردی وقتی با بابا وارد حسنیه شدی قرار شد بعد از بیست دقیقه بعد بیر...
26 آذر 1390

محمد سپهر و تاسوعای 1433

سلام گلم ، امسال محرم با بابا و مامانی و خاله آزاده و بابا حاجی رفتیم خوانسار . البته  یکشنبه شب رفتیم ترمینال جنوب تا با ماشین  های تعاونی 17 راهی شویم.  از اونجا رفتیم روستای سرسبز سنگ سفید. هوا خیلی سرد بود، وقتی رسیدیم تو گفتی گرسنه هستی ومامانی برایت تخم مرغ محلی نیمروکرد. همچنین مقداری شله خوردی و خوابیدی.  روز تا  سوعا دایی نذر داشت که با شیر کاکایو  و چای و شیرینی  از عزادارن حسینی پذیرایی کند.وقتی صبحانه خوردی زود لباس هایت را تنت کردم، سربند روی کلاهت گذاشتم و مچ بندهای "یا حسینت" را را روی کاپشن چرمت قرار دادم. با احمد دایی حسابی طبل زدی و می گفتی داری آهنگ می زنی.   پشت به نور ، با احم...
22 آذر 1390

محمد سپهر و محرم 1432

معمولا در این ایام کسی درست و حسابی از دیگران احوالپرسی نمی کنه. اگه هم احوالپرسی کنه حتما در پایان سخنانش  می گه "لعنت بر یزید". گل مامان ما پارسال دهه اول محرم  در روستای خیر آباد بودیم. آنجا مراسم تعزیه مفصلی می گرفتند. حتی اسب و آورده بودند و با قهوه از میهمان ها پذیرایی می کردند. گل مامان وقتی تو گوسفندها را دیده بودی که سر بریده بودند، خیلی اشک ریختی تا جایی که دست روی سرشان کشیدی و گفتی: گریه نکن. بعد به من گفتی: مامان چرا سر گوسفندها را می برند. چرا علی اصغر را شهید کردندو چرا های دیگه که من مجبور شدم داستان کربلا و مظلومیت امام حسین(ع) و یارانشان را برایت هزار هزار بار تعریف کنم و تو باز بخواهی گوش کنی. نمی دونم از این...
21 آذر 1390

نی نی و محرم

سلام گلم. پارسال دهه اول  محرم در روستای خیر آباد بودیم. با وجودی که دوسالت بیشتر نبود ولی وقتی متوجه شدی  تاسوعا و عاشورا  چه روزهای عظیمی هستند. چشمانت پر از اشک شد و برای علی اصغرامام حسین(ع) گریه کردی. اینجا ادب و احترام خودت را به سالار شهیدان امام حسین (ع)نشان دادی! ادب و احترام!   ...
12 آذر 1390

زیارت عاشورا بدون حضور محمد سپهر

  سلام گلم. امروز چهارشنبه  ای بود که بدون تو به زیارت عاشورا اومدم.  در مسجد دائم فکرم به تو مشغول بود. از ته دل دعا می کنم که زودتر خوب بشی!فکرم به گذشته بر می گردد. وقتی با تو به مسجد می آیم.توکه آروم و قرار نداری. یا پیش خانوم محمدی هستی. یا با اسباب بازی هایت بازی می کنی!  گلی هفته پیش با هم مشهد بودیم ودرست هفته قبلش صبح با هم به مسجد اومدیم. احساس می کردم کمی آرام هستی. ولی در دلم نهیب می زدم نه به خاطر اینکه به من قول دادی که پسر خوبی باشی آرام و ساکت هستی. چند دقیقه ای از آرام بودنت نگذشته بود که گفتی: مامان روکفشی هامو بده تا به خانوم محمدی نشون بدم. نه تنها روکفشی هایت که مدل خرگوشی بود بلکه مچ بن...
9 آذر 1390

سید کوچولو عیدی می ده!

  سلام گل من سلام سید کوچولوی مامان و بابا عید شما مبارک روز شما فرخنده در این ساعات مبارک و مقدس از خدای مهربون می خوام که آخر و عاقبتت را بخیر کنه. سری توسرها پیداکنی.وبه قول قدیمی ها دست به خاکستر بزنی برات طلا بشه. از موقع ای که شما بدنیا اومدید همیشه عید سعید غدیر خم یا  میمانی دادیم یا با شکلات و شیرینی از میهمانامون پذیرایی کردیم. گلی مامان تازه از موقع ای که شما مهد اومدید در این روز وقتی کوچکتر بودی به دوستانت شکلات تعارف کردی. پارسال هم با بابایی رفتیم بازار و برای همه بچه ها قاب عکس هدیه خریدیم. امسال چون کار بابا خیلی حساب و کتاب نداشت و دیر به خونه می اومد ، عید به همراه دایی و بابا و خودمون رفتیم ب...
8 آذر 1390

محمد سپهر و اولین برف سال

سلام گل مامان دیروز اولین بارف سال بارید.  صبح که سوار سرویس شدیم وقتی یه لقمه نون و املت خوردی ، گفتی خوابم می آید. وقتی دم مهد رسیدیم آنقدر از آمدن برف خوشحال شدی که نگو! همانجا بازی کردی. و با هم در اون موقع صبح آدم برفی درست کردیم. با یه گوله برف می خواستی سر کلاس بشی که پشیمونت کردم. گل مامان اولین روز برفی ات بخیر. ...
18 آبان 1390

شعر جدید محمد سپهر

  سلام عزیز دل مامان . سلام پونه شبنم زده مامان . صبح قشنگ بارانی ات بخیر. گلی سحر که برای گرفتن روزه از خواب بیدارشدم، وقتی تلویزیون صحنه هایی از مشعرالحرام را نشون می داد، ناخودآگاه بغض دلم ترکید.دستامو بالابردم و برای همه مخصوصا تو، دایی ، خاله، بابایی و....دعا کردم. دعا کردم تا سال دیگه چشممان متبرک بشه به خونه خدا! یعنی می شه؟! مرغ حق می گی آمین. آمین..... چند وقتی یه که این شعر را یادگرفتی.برات می نویسم تا فراموشش نکنی: پائیز اومد دوباره برگها شدن ستاره ستاره ی طلایی زرد و سرخ و حنایی اومد باد شبونه برگها رودونه دونه از شاخه ها جدا کرد توی هوا رها کرد گلی مامان بارها داستان حضرت" ابراهیم" &n...
15 آبان 1390

محمد سپهر و نماز

  سلام گلم .امروز صبح با خودم نیاوردمت مهد آخه خیلی قشنگ خوابیده بودی حیفم اومد که از خواب بیدارت کنم. دوست داشتم بیشتر بخوابی و امروز را پیش مامانی باشی. گلی چند وقتیه که همراه من وضو می گیری. خیلی قشنگ دست و صورتت را می شوری ، تازه مسح هم می کشی! حتی مربی های مهدت هم می گن وقتی برای دستشویی می ری همراه با شستن دستات می گی :" می خوام وضو بگیرم". کوچکتر که بودی وقتی من به نماز می ایستادم از سرو کولم بالا می رفتی. زیر چادرم  قائم می شدی و مثلا همراه من دولا و راست می شدی.تازه گاهی وقتها ویشگون های ریز و گاز می گرفتی و من نمی دونستم باید با چه عذابی نمازم را تمام کنم. تا اینکه یه فکری به خاطرم رسید، خوب یا بد دیگه از عذاب های ت...
14 آبان 1390