سید محمد سپهرسید محمد سپهر، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره
سپیده زهرا السادات سپیده زهرا السادات ، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

تاج سر مامان

محمد سپهر ، نمایشگاه مطبوعات ، خاله نرگس

  سلام گلم.  متوجه شده بودم که خاله سارا وعمو پورنگ   بعدالظهر هر روز به هیجدهمین نمایشگاه مطبوعات و خبرگزاری ها می آیند و برای بچه ها برنامه اجرا می کنند. با بابایی هماهنگ  شدیم که دیروز دنبالمون بییاید تا به نمایشگاه بریم. البته خود بابایی اومد مهد  دنبالت، تا تو خوشحال تر بشی. تا حرکت کنیم و از ترافیک  عبور کنیم و دوستان و آشنایان با بابایی حسابی خوش و بش کنند وقتی رسیدیم به غرفه کودک خاله نرگس داشت با بچه ها عکس یادگاری می گرفت.  تو هم عکس می خواستی هم بادکنک هم اینکه چرا عمو پورنگ نیومده. مونده بودم  در جوابت چی بگم که دوربین موبایلم هم هنگ می زد. با سختی یه عکس اختصاصی انداخت...
10 آبان 1390

صدای محمد سپهر از رادیو پخش می شود

  سلام  عزیز دل مامان خوبی خوشی؟! گلی می دونی که قراره فردا شعری که خونده بودی از رادیو پخش بشه؟! می دونم که خوشحالی آخه اون روز هم که تورو به استودیو اوردم خوشحال بودی . حالا به خاطر برنامه بود یا زینب خانوم نمی دونم. گلی صدای شما که شعر " قور و قور و قور ..قورباغه " را خوانده بودی همراه با صدای زینب خاله که شعر" پائیز"                                      را خوانده  بود فردا ساعت 10 صبح از  برنامه سلام کوچولو کاری از گروه خانواده رادیو ایران پخش می شه. تازه با خانم وکیلی عزیز صحبت کردم که دوباره شما را به برنامه ب...
9 آبان 1390

محمد سپهر، یک روز بارانی و مسجد بلال

  چهارشنبه هفته پیش با خودت یه هواپیمای بزرگ همراه کردی . هرچی گفتم گل مامان  آخه این خیلی بزرگه. نه تنها حمل و نقلش توی این روز بارانی سخته بلکه  بچه ها ممکنه توی مهد خراب کنن، حرف حرف خودت بود. سوار سرویس شدیم. اما جا کم بود و تو مجبور بودی روی پاهای من بنشینی. جالب اینجاست که مهندسی ات هم گل کرده بود و می خواستی در آن شرایط سخت موتور هواپیمایت را تعمیر کنی! وقتی به پارکنیگ ماشین ها رسیدیم . و متوجه شدی باران به شدت می بارد از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدی. زیر باران در حالی که شعر" بارون می یاد شه شه پشت خونه افسر  افسر عروسی داره " می خوندی بالا و پائین می پریدی!  و گفتی: مامان می ریم زیارت عاشورا! ...
8 آبان 1390

محمد سپهر به سینما می رود

  سلام گلم خوبی. چند وقت بود که تلویزیون فیلم سینمایی تپلی را تبلیغ می کرد. وقتی پرس و جو کردم که کدام سینما در سانس بعدظهر این فیلم را  اکران می کند، بدون هیچ معطلی موضوع را به بابایی گفتم . قرار شد که تورا برای دیدن فیلم به سینمای پردیس آزادی ببریم. با مربی مهدت صحبت کردم که بعد از ناهار زود بخوابی چون بابایی ساعت 3و نیم می آید دنبالت. وقتی بابایی اومد سریع خودم را به شما رساندم و با هم به سینما رفتیم. فیلم ساعت 16:30 پخش می شد. فیلم قشنگی بود و تو خیلی خندیدی. تازه وقتی فیلم تمام شد اصرار می کردی که بمانی و دوباره فیلم را از اول ببینی. برای اولین بار بود که تورا برای دیدن یک فیلم سینمایی با موضوع کودک به سینما برده بودم. ا...
4 آبان 1390

محمد سپهر در برنامه سلام کوچولو

  سلام گلم عزیزم. درست یک ماه از اولین ماه فصل پائییز می گذره. هوا کمی سردتر شده ومن اورکت تنت می کنم تا خدای نکرده سرما نخوری! مژده مژده پسر گلم به مهد و کلاس جدید عادت کرده و تصمیم گرفته دیگه گریه نکنه!البته ناگفته نمونه که امروز برات املت خوشمزه درست کردم و داخل سرویس خوردی تا خوشحال و سرحال وارد کلاس شیو صد البته که امروز صبح خوشحالی تو چند برابر شده بود چون خاله نفیسه از کربلا اومدو تو با شوق و ذوق رفتی کلاس و من برای اولین بار ساعت 8صبح سرکار بودم و یقینا تو اولین نفر بودی که وارد کلاس شدی.  خب خدا را شکر! دوشنبه هفته پیش هماهنگ کرده بودم که توو زینب را سر برنامه سلام کوچولو ببرم. به خودت هم سپرده بودم بعد...
3 آبان 1390

محمد سپهر در فرهنگسرای نیاوران

سلام گلم . پنج شنبه هفته پیش با خاله آزاده  برای کاری رفته بودیم پارک که صدای ساز و دهل شنیدیم. با پیشنهاد خاله که شاید خبری باشه به فرهنگسرای نیاوران رفتیم. بله نمایشگاهی از کارهای دستی ، سوغاتی و نوع رفتار مردم  استان فارس ، شیراز برگزارشده بود. در اولین غرفه خانمی مشغول پخت نان بود، تو هم که حسابی گرسنه بودی از من نان خواستی. برایت نان خریدم.  در غرفه کناری آقایی با لباس مردمان کوچ نشین شیراز سی دی  موسیقی  و عکس می فروخت. برایت عکس دختر خانمی به نام لیلا که کنار اسبش ایستاده بود را خریدم. ببین چه ریسمان هایی قشنگیه! آن طرفتر مشک دوغ گیری بودتو هم کمی آن را تکان دادی. باهم فال...
27 مهر 1390

محمد سپهر و زیارت عاشورا

  سلام گلم. عزیزم. چند وقتی که روزهای چهارشنبه می برمت زیارت عاشورا. صبح ها با هم تا سر مزار  شهدای گمنام می ریم، با هم فاتحه ای می خوانیم. تو هم کمی بازی می کنی، بعد من می رم کارت می زنم و با هم وارد مسجد بلال می شویم. حسابی ازت قول می گیرم که پسر خوبی باشی و تو هم قول می دی که گل باشی اما مگه شیطنت اجازه می ده. اما یه چیز حسابی با خانم محمدی دوست شدی. چهار شنبه  پیش با قطار چوبی و بع بعی پلاستیکی و کامیونت آمدی این چهارشنبه با هواپیما! خدائیش امروز خیلی اذیتم کردی اما چه کار کنم تو دلت زیارت عاشورا می خواد باید خیلی ها با بچه ها خوش رفتار باشند تا اونها خدای نکرده از مسجد دل زده نشن. یه...
27 مهر 1390

گشت گذار محمد سپهر در خوانسار

سلام گلم خوبی !  برات گفته بودم در سفری که با هم به خوانسار رفته بودیم .  چون شارژ موبایلم تمام شده بود از همه صحنه ها نتوانستم عکس بندازم. برای همین با گوشی خاله عکس انداختم . این هم مابقی ماجرا  به روایت تصویر! تو و زینب خیلی با هم بازی می کردین. دست هم را می گرفتین و از سربالایی به سرعت پایین می آمدین. اینجا چوب به دست می خواستی بادام بتکانی و مثلا به دایی کمک کنی. برای اینکه سرگرمتان کنم رفتیم قسمت دشت تا الاغ پیدا کنیم و سواری! اما جای الاغ دوتا گاو سیاه گنده دیدیم. تو که اصلا از گاو نترسیدی ولی احمد می ترسید! آفتاب و ...واقعا گاوه دیدن داره! اینجا ...
19 مهر 1390

خواب یا استودیو

دیروز یکشنبه  هفدهم مهر به مربی ات سپردم که بعد از ناهار نخوابوندت چون می آیم دنبالت تا ببرمت رادیو سر برنامه قاصدک.  خیلی می ترسیدم که خوابت ببره چون  صبح زود ساعت 5 از خواب بیدار شده بودی ، وقتی اومدم دنبالت از خوشحالی بال در آورده بودی به مربی ات می گفتی: دیدی مامانم اومد دنبالم. لباس  هایت را تنت کردم و تو را مستقیم به استودیوی23  محل ضبط برنامه آوردم که عمه ذباح گفت:"  ضبط ساعت دو بعداظهر است ". به اتاق خودم آمدیم. در فرصت باقی مانده با شکوفه و خاله آزاده ناهار خوردیم. برایت دلستر ریختم ، خوردی. بعد به بهونه اینکه آب قطع می شه تورا دستشویی بردم. خیلی بهونه گرفتی که بو میده . حسابی برایت تمیز کردم .  ...
18 مهر 1390

محمد سپهر و روز جهانی کودک

سلام گلم روز جهانی کودک نه تنها به تو بلکه به همه حتی کودکان سومالی هم مبارک.  من که معتقدم همیشه روز کودکه و همه ما کودکیم پس این روز و همه روزها بر ما مبارک! گلی پس از چند روز بیقراری و بهونه از اینکه دوست نداری به کلاس خردسال بری، یک شب به من گفتی مامان من مهد را دوست دارم. من خاله نفیسه و خاله فاطمه را دوست دارم. آخه من بهت گفته بودم اگه دوست نداری بیایی مهد هیچ اشکالی نداره می تونی خونه بمونی و با من نیایی! برات یه جعبه بزرگ شکلات با عکس گاو گرفتم و تو را راهی مهد کردم. این دفعه دستت را برام تکون می دادی که مامان زود زود بیا. تازه بوس رژه لبی کردیم.و اما ماجرا.... یک روز که به حمام برده بودمت به من گفتی مامان ...
18 مهر 1390