سید محمد سپهرسید محمد سپهر، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
سپیده زهرا السادات سپیده زهرا السادات ، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

تاج سر مامان

محمد سپهر در دماوند

سلام گلم عزیزم. دومین جمعه ماه مبارک رمضان بعد از خوردن سحری با دائی و مامانی و باباحاجی رفتیم دماوند. مامانی مشغول چیدن آلبالو شدو تو گفتی فلفل می چینی! اینجا کنار بوته های گوجه فرنگی و فلفل دلمه ای هستی.با خوشحالی مشغول چیدن شدی. احساس می کردی که کشاورزی هستی که باید محصولاتت را جمع و جور کنی! چون پسر زرنگی شده بودی به مامانی هم کمک کردی. بعد توی بالکن اومدی و به قول خودت رقصیدی. تازه از بس گرسنه شده بودی موز هم خوردی!   اینجا کنار عروسک های پت و متت دراز کشیدی!   ...
5 شهريور 1390

محمد سپهر در روستای پدری

  سلام گلم عزیزم.  تو روستا را خیلی دوست داری . چون هم آب و هوا خوبه . همین اینکه بابا و مامان پیشت هستند و حسابی بهت خوش می گذره. اینجا با   ماشین بولدوزر محمد نوه عمه ات بازی می کنی .  حسابی هوا گرم بود ولی مگه تو ول کن معامله بودی. کلاه سرت گذاشته بودی و با ذوق و شوق بازی می کردی! خاک بازی ، انگار راستکی راننده بولدوزر هستی و بایستی خاک ها را حمل کنی! ببین چه ژستی گرفتی! و اینجا مکانی آشنا و محلی برای گذراندن همه اوقاتی که تو در روستا هستی. مگه می تونی فراموش کنی. دیدن این همه گوسفند. و تو می شوی چوبان و آنها باید فرامین تو را گوش کنند. ویک عکس از صاحب خونه! ...
2 شهريور 1390

محمد سپهر در باغ پدری!

  به همرا بابا و عموجواد به سمت باغ رفتیم.تو حتی کبوترو ماشین بولدوزرت را هم با خودت آوردی! دائم ماشین را داخل جوی آب می انداختی و دنبالش می دویدی! کلی بازی کردی! اینجا هم پسته دیده بودی! اما جون مامان هنوز نرسیده بود که برات مغز کنم !  و چیدن انار نارس! دوباره بولدوزر.... گفتی مامان این گل چقدر شبیه خورشیده؟! اسمش چیه؟! برای اولین بار بود که گل آفتاب گردان را می دیدی! گلی که مثل خورشید به همه لبخند می زنه!. تو در اینجا هم بع بعی هارا فراموش نکرده بودی و برایشان علف چیدی! وانگور... خیلی خوشمزه بود. وقتی یک خوشه انگور چیدی با آب و تاب برام خوندی: " چه خوشگل ...
2 شهريور 1390

محمد سپهر و احیا

سلام گلم عزیزم. طاعاتت قبول باشه . دیروز که اومدم دنبالت خواب خواب بودی. طوری آهسته بغلت کردم که خوابت نپره. سوار سرویس شدیم به سمت خونه مامانی. حتی اونجا هم رسیدی. خواب بودی. من هم فرصت را غنیمت شمردم و با تو تا ساعت6بعداظهر خوابیدیم. شب می خواستیم با هم بریم احیا. تو دائم می گفتی مامان الان بریم. من بعد می خوابم ها. تقریبا ساعت 12 شب بود که با خاله آزاده به سمت امامزاده پنج تن لویزان حرکت کردیم. قول داده بودی که خودت راه می آئیی و من فقط دست تورا می گیرم. قسمت بالای امامزاده تقریبا نزدیک مقبره شهدا نشستیم. کمی با ماشینت بازی کردی. از من خواستی کفش هایت را پاکنم تا بدوی. وقتی چند بار رفتی و آمدی. گفتی مامان یه چیزی بهت بگم . گفتم :دو ت...
2 شهريور 1390

محمد سپهر و خراب کردن اسباب بازی

سلام گلم. عزیزم. دیشب چون اولین شب احیا بود و من تا صبح در امازده پنج تن بیدار بودم. صبح خواب موندیم و نتوانستیم زود سر کار بیام. می دونی ساعت چند اومدیم. فکر کنم یازده صبح بود. برای همیم بعد از وقت اداری سرکار ماندم تا کسری نخورم . اما خوش به سعادتت خواب بودی که بغلت کردم. و توی ماشین بابا گذاشتم تا ببردت خونه. واما.... تا حالا فکر کردی یک اسباب بازی چقدر در دست تو دوام می یاره. اگه یه سر به اتاق خودت بزنی با کوهی اسباب بازی درب و داغون روبرو می شی. اگه باور نمی کنی حتما برو و ببین. مشهد که بودیم در عرض دو روز دوتا اسباب بازی را خراب کردی. هلی کوپتری که با هزار زحمت با التماس از بابایی برات خریدو اتوبوس موزیکال.   ا این ...
29 مرداد 1390

محمد سپهر در برنامه قاصدک

سلام  گلم عزیزم.  دیروز با خودم آوردمت رادیو.قبلا صحبت کرده بودم  که سر برنامه "قاصدک" بیایی! خیلی خوشحال بودی. البته نگفته نماند که صبح نون شیرمال و آبمیوه ات را در نانوایی کلانا خوردی! و با کلی ذوق وشوق پله های رادیو را طی کردی! وقتی آمدی داخل اتاقم گفتی مامان زود به عمه ذباح زنگ بزن.براش یه گل آفتابگردان چیده بودی.  وقتی کارام را انجام دادم ساعت 9:30تو رو به استودیوی 22بردم. اینجا زمانی که پشت اتاقک شیشه ای نشسته بودی و برنامه را گوش کردی.   بعد از مدتی داخل استودیو شدی که برنامه را از نزدیک لمس کنی. کم کم پشت میکروفن نشستی و یک برنامه اجرا کردی. تازه به من هم گفتی ...
25 مرداد 1390

محمد سپهر و کبوترهای حرم

سلام گلم عزیزم . تو که سحر مثل مامان و بابا از خواب بیدار می شی و می گی روزه کله گنجشکی می گیری . چند روزی یه که  از سفر به مشهد برات صحبت می کنم. پس این یکی را هم گوش کن. سعی کردم که شب قبل تو رو زودتر بخوابونم تا فردا صبح زود به حرم امام رضا(ع) بریم. صبحانه نخورده راه افتادیم. عمه قمرت می گفت حداقل یه چایی بنوشید. از او اصرار واز ما انکار . توی راه کیک و آبمیوه خریدیم . سر قبر شیخ طبرسی رفتیم تا کیک وآبمیوه امان را بخوریم.    بعد رفتیم به سمت حرم. طبق معمول باز هم کبوتر دیدن و تو انگار نه انگار که همین دیروز کبوتر دیدی ! فکر می کنی عرض چند دقیقه تونستی کبوتر بگیری! کبوتر بازی چه کیفی داره! ...
22 مرداد 1390

محمد سپهر و حرم امام رضا(ع)

من و تو و بابایی به سمت حرم حرکت کردیم. انگشتر بابایی خراب شده بود و می خواست اونو تعمیر کنه بعد از پرس و جوی فراوان متوجه شدیم که بایستی به پاساژ " زیست شرق " برویم! تو چون توی مغازه های اطراف حرم هلی کوپتر دیده بودی دایم بهانه گرفتی و هلی کوپتر می خواهی! بهت گفته بودم که بعد از حرم برات می خرم چون اجازه نمی دهند اسباب بازی داخل حرم برده شوداما گوش تو به این حرفها بدهکار نبود! از باباخواستم که برات اسباب بازی ای که با سلیقه تو انتخاب می شود ، خریداری کند و تو یک هلی کوپتر آبی رنگ انتخاب کردی! نه انگار که تو قبلا از این اسباب بازی ها داشته ای !؟ همون جا مشغول بازی شدی.   وقتی به حرم امام رضا (ع) ...
12 مرداد 1390

وقفه در سفر محمد سپهر

سلام گلم عزیزم. امروز اولین روز ماه مبارک رمضانه. ببخش که این چند روز حرفهای گفتنی را نشد بنویسم. چون هم مسافرت بودیم ، هم این چند روز خیلی گرفتار بودم. و اما سفر به مشهد. مطلبی را که می نویسم مربوط به روز چهارشنبه ١٣٩٠/٠٤/٢٩می باشد. مثل اینکه بعد از ناهار عمه ایزدی "مربی مهدت" به بابایی زنگ می زنه که چه کار کنه ؟! تو رو بخوابونه یا نه؟! که بابایی می گه سفر بعداظهر ما کنسل شده. وقتی اومدم دنبالت و موضوع رو با هات در میان گذاشتم و گفتم که شب نمی ریم مشهد چون قطار خراب شده . خیلی ناراحت شدی . بغض کردی و گریه کردی و مدام می گفتی: چرا قطار خراب شده؟! اینم عکست زمانی که روی صندلی مهد کودک نشسته بودی! وقتی آمدیم خونه بردمت حمام. همیشه تو...
11 مرداد 1390

محمد سپهر در قطار

سلام گلم ، عزیزم . این مطلب مربوط به پنج شنبه1390/04/30 می باشد. صبح زود از خواب بیدار شدم و وسایل را گذاشتم. قبل از رفتن یه سری به خونه مامانی زدیم تا با دایی حسین خداحافظی کنم. وقتی به راه آهن رسیدیم   تو از خواب بیدار شدی! خیلی خوشحال بودی انگار بال در آورده بودی. اینم عکسی که کنار قطار انداختی! ما با قطار هیستا "اتوبوسی" سریع سر به سمت مشهد حرکت می کردیم. سالن 3 صندلی 21و 22و تو بایستی روی پای من و بابا می نشستی! اینم عکس تو روی صندلی قطار. وقتی حسابی گرمت شده بود ازم خواستی لباستو عوض کنم. کمتر ازیه دقیقه وقتی که نزدیک بود چرت بزنم، ومن از احوال تو غافل بودم با خودکاری که تو دست داشتی تمام دستهای...
11 مرداد 1390